- MOC.OOTAHAD
- selcitrA seidutS erutuF
- MOC.OOTAHAD
چرا مکاتب فکری افول مي كنند؟ (بخش اول)
چرا مکاتب فکری افول مي كنند؟ (بخش اول)
"نئوفرويديسم " به عنوان مطالعه اي موردي در حوزۀ جامعه شناسي معرفت
نِیل مک لافلین/ مترجم: امین کرمی
یادداشت مترجم: عرصۀ فرهنگ، امروزه در سطح مفهومی هم به شکل پسوند-پیشوندی کاملأ همخوان با دیگر عرصه های مصادره شده توسط نولیبرالیسم برای آذین بخشیِ صِرف و درعین حال بی خاصیت نمودنِ هرگونه فضایی بکار میرود که پتانسیل ظهور سیاست راستین را دارا باشد. در چنین وضعیتی کافی است فرهنگ را به هر مفهومِ واجدِ امکانِ رهایی الصاق نمایید، خودبخود و به صورتی کاملأ اتوماتیک تخلیۀ سویۀ جمعی و معطوف به سعادت آن صورت میگیرد، همانند نرم افزاری سرقتگر/جاسوسی که خودبخود و حتی هنگام گپ اینترنتی و عضویت در کمپین مجازی دوستدارانِ مثلأ فلان خوانندۀ وطنی(سیل آلبومهایی با صدای نازک و ناز تاحد میاو میاو جنسی گربه در فصل جفتگیری برای بچه دبیرستانیهایی که صدای کلفت و بینی تپلشان از بلوغ خبرمیدهد)تمام اطلاعات خصوصی و دست اول فایلتان را کپی میکند، عمل دستیابی/ربایشِ اطلاعاتی که شاید مهمتر از تصاحب آن، ارسال خود این پیغام اهمیت داشته باشد که دیگر آن اطلاعات دستِ اوّل نیستند. اگر سویۀ روشن فرهنگ را بعنوان میدانی برای حضور نیروهای جمعیِ دستِ اول(شبیه سازی نشده توسط صنعت فرهنگی) بدانیم آنگاه در عرصۀ برخورد مفاهیم ، فرهنگِ رایج نقش این نرم افزار یا حُکمِ همان برنامه ای را دارد که قرار است بصورت نامحسوس فضاهای ناهمخوان با مابقی سیستم نصب شده(لیبرالیسم) را تخریب یا دستکاری نماید. در چنین فضای مخربی از مبارزۀ فرهنگی، تفکر فرهنگی، امور فرهنگی، اوقات فراغت فرهنگی گرفته تا باشگاههای ورزشی- فرهنگی، مردمان فرهنگی و فرهنگ دوست، همه چیز به بازار فرهنگ ارجاع می یابد جاییکه قیمت فرهنگ در فرایند آزاد و خودارجاع بازار تعیین میشود.این شگردِ فرهنگ پراکنی(ویروس پراکنی) حوزه های جامعه شناسی و روانکاوی را هم دربرگرفته بطوریکه فرویدی ها،لاکانی ها و مارکسیستها با این اتهام مورد هجمه قرار گرفته اند که نگاهشان به عرصه فرهنگ نگاهی مثبت یا دارای اولویت مفهومی به آن نیست. براین اساس در انتخاب متن مذکور آنچه لحاظ شد موضوعِ آن بود که حول یک مکتب فکری نوشته شده است، مکتبی که اتفاقأ پسوندِ قُلمبه سُلمبۀ فرهنگی را با خود یدک میکشد،مکتبی که خود را روانکاوی فرهنگی نامیده است. گذشته از قصد ارائۀ مطالبی در خصوص نحله ای از روانکاوی به غیر از لاکانیسم( روانکاویِ پاد- فلسفه) که این روزها به خاطر امکانهای نظری رادیکالش مورد نقد بسیاری از فرهنگ دوستان است هدف ضمنی دیگر مترجم از انتخاب و ترجمۀ این مطلب نشان دادن تفاوتهای نظری این نحلۀ فرهنگی با لاکانیسمِ غیر فرهنگی است،لاکانیسمی که با عرضۀ تصویری کج و معوج،ازریخت افتاده و دارای لکه از سوژه/ابژه ما را با بسیاری از شکافها و از جا دررفتگی های خود و دیگری(دیگری کوچک تا دیگری اعظم) روبه رو میسازد. برای اظهارنظر هم کافیست توان مکتب مورد بررسی لافلین را در برخوردهای نظری با پیشینیان این حوزه و همچنین توانش برای تفسیر و تغییرِ جهان را با توان رادیکال تفکر لاکان(بهره گیری از هگل) در همین زمینه ها بررسی و مقایسه نمائیم. لازم به ذکرست برای پرهیز از طولانی شدن مطلب مذکور (ظاهرأ یکی از ارمغانهای فرهنگی بودن، بی حوصلگی در حوزۀ تفکر و پرچانگی در حوزۀ اقتصادیست) ترجمه در چند بخش ارائه میشود.البته اهداف نویسندۀ این مقاله (نیل مک لافلین) هم میتواند برای جامعه شناسی و خصوصأ جامعه شناسی معرفت مُثمرثمر و راهگشا باشد.
******
به نظر مک لافلین بيان علتي جامع، جهت توليد اجتماعي معرفت، نيازمند فهم چگونگي افول و همچنین كاميابي مكاتب فكري است.لذا اين مقاله يك تحلیلِ مبتنی بر جامعه شناسي معرفت را ارائه میکند، تحلیلی که اضمحلال نئوفرويديسم به عنوان مكتب و جريانِ روشنفكري موثر و مجزا از روانكاوي(فرویدی) را توضیح میدهد. در حالي كه ادبيات موجود با تأكيد بر اختلافات فردي ميان کارِن هورنی ، هَری استاک سالیوان و اريك فروم،اين تضادها را به عنوان عامل اساسي ناكامي جریان روانكاوي فرهنگي بيان مي كند اما تحليل لافلین ماهيتِ فرقه مانندِ انجمن هاي فرويدي، تخصصي شدن فعالیت روانكاوي آمريكایی و همکاری برجسته و مسلط شدۀ بازار کتاب و فرهنگ، ماهيت بسيار جدل آميز نوشته ها و فعاليت هاي فكري اريك فروم را در این افول روشن/برجسته مي سازد. نئوفرويديسم به عنوان نظامي تلفيقي مفهوم سازي شده است،نظامی كه آميزشي از پديده ادبي، جنبش روشنفكرانه، چنددستگی(شقاق) فرقه ای و بدعت گذاري تئوريكي و درماني است. اين چنین تحليلی از سيستم هاي فكريِ هیبریدی(پیوندی) بزرگترين پرسشهاي جامعه شناسي معرفت را در خصوص مكاتب فكري و جنبش هاي روشنفكري بر مي انگيزاند.
به عقیدۀ لافلین در مورد اين موضوع، نوعي فراواني محتوایی وجود دارد اما ادبيات جامعه شناختي و تاريخي در مورد شكل گيري و شكاف مكاتب فكري ناكامل است. شكاف بزرگ در اين ادبيات، اين است كه ما به مقدار بسيار زيادي در خصوص تاريخ مكاتبِ فكريِ موفق مي دانيم اما به ميزان بسيار كمي در مورد نيروهاي محركه جامعه شناختي ای میدانیم كه باعث ناكامي ديدگاههاي فكري شده اند. از زمانیکه پیروزمندها در نزاع براي مشروعيت بخشی فکریشان تواریخ خود را نوشتند، نيازي مبرم به بررسي مطالعات موردي مكاتبی فكري وجود پیدا کرد كه نسبت به ايجاد مشروعيت براي خودشان ناتوان مانده اند. بيان علت اجتماعيِ جامعی جهت تولید معرفت، نيازمند فهم چگونگي ظهور مكاتب فكري ايجاد شده و اين نكته است كه چگونه يك مكتب به صورت عالمانه اي مسلط ميگردد و يكي ديگر به يك فكر فراموش شده تبديل مي گردد. به عنوان كمك در راستاي اين پروژه بزرگ، اين مقاله تحليلي از اضمحلال نئوفرويديسم را به عنوان مكتبي مجزا از روانكاوي و به عنوان یک جريان روشنفكري موثر ارائه مي دهد.لافلین اینگونه توضیح میدهد: نئوفرويديسم که اغلب به عنوان مكتبي فرهنگي از روانكاوي نام برده شده، به میزان بسیار زیادی در حرفه هاي سلامت رواني (ذهني)؛ در علوم اجتماعي و درحجم زيادي بر فرهنگ روشنفكري آمريكا از اوايل دهه ي 1930 تا اواخر دهه ي 1950 تاثيرگذار بود. البته در اواخر دهه ي 1950 به اين طرف، این حملاتِ اعضاي سخت اندیش روانكاوي(طرفداران سفت و سخت فروید) است که به صورت فزاينده اي باعث برقراری نوعي روانكاوي فرهنگي مجزا میشود. عليرغم اين حقيقت كه بينش هاي نئوفرويدي در بسياري جاها؛ در غرب و خصوصأ در فرهنگ آمريكايي پراكنده مي شود و اين نكته نیز كه کانونهای كوچك نئوفرويدي به تلاش هاي موثري از طريق نهادها/انجمن ها ادامه مي دهند اما روانكاوي فرهنگي تا دهه 1980، همچون مكتبي فكري و بعنوان مثال قابل مقايسه با روانشناسي خود(ایگو) يا روانكاوي لاكاني وجود/حضور پيدا نمي كند. در حالي كه طرفداران علوم اجتماعي يا انساني علاقمند به بينش هاي روانكاوانه، اغلب به سوي روانكاوي كلِینيِنی(منسوب به کلین)،مكتب فرانكفورت يا لاكانيسم كشيده مي شوند. برخي از طرفداران بينش روانكاوي در پايان قرن بيستم علاقمندي خود را نسبت به نئوفرويديسمي نشان میدهند كه در دهه 1950 در همه جا گسترش يافته بود. در دهه 1990 نئوفرويديسم در فرهنگ فكري موجود در ميان عموم خوانندگان/مخاطبان كتاب هاي فكري يا ژورنالهاي عقيدتي و به عنوان مثال، مواردي همچون، روانشناسي انساني، روانشناسي اگزيستانسياليستي (اصالت وجودي) و روانكاوي لاكاني حضور ندارد.لذا سئوال این است که چگونه اين افول قابل ملاحظه نسبت به گذشته رخ مي دهد؟
اين مقاله نه كمكي میکند به تاريخ نئوفرويديسم ،تاریخی كه بايد نوشته شود و نه تحقيق ابتدایی جديدي را در خصوص خط مشي و زندگي افراد برجسته در حوزه روانكاوي فرهنگي اضافه مي کند. در عوض این مقاله يك آگاهی جامعه شناختي را نسبت به بيان علل افول نئوفرويديسم بر اساس علل موجود ارائه مي كند و همچنين قالبي تحليلي از افول نئوفرويديسم را بيرون از برخي جهت گیریهای تئوريكي شخصي اضافه مي نمايد ،جهت گیریهایی كه تاريخ نگاري به عنوان باني اصلي آن مستولی گشته است. در بيشتر ادبيات موضوعی در مورد روانكاوي فرهنگي به اين فرض اشاره شده است كه افول اين مكتب فكري مي تواند تا حد زيادي به وسيله تعارضات شخصي ميان بازيگران ویژه و برجسته آن از قبيل اريك فروم(1980-1900)، هری استاک سالیوان(1949-1892) و کارِن هورنی(1952-1885) توضيح داده شود. بر عكس لافلین معتقد است كه يك تزلزل جامعه شناختي ذاتی در نئوفرويديسم وجود داشت كه ناشي از جهت گيري هاي فكري و خط مشي هاي اعضاي مهم مكتب مذكور است. اين تزلزل از دو عامل ناشي مي شود: عامل جامعه شناختي و عامل خصوصاً تاريخي اعضاي ويژه مكتب نئوفرويديسم.
فهم عوامل جامعه شناختي كه تزلزل نئوفرويديسم را توضيح دهد نيازمند چشم اندازي وسيع از ادبيات جامعه شناسی معرفت موجود است،ادبیاتی كه به ما رسيده است. بيان جامعه شناختي و تاريخي مكاتب فكري، بينش هاي متعددي را در خصوص مشروعيت و شكاف ميان موارد مورد بحث در رشته هاي دانشگاهي خاصی همچون علوم طبيعي و اجتماعي به علاوه علوم انساني فراهم مي كند. هر چند بايد توجه كافي مبذول فهم آندسته از مكاتبی فكري گردد كه در زمينه هاي بين رشته اي و در برهمكنش با مخاطبان خارج از محيط هاي دانشگاهي ظهور مي كنند. اين مقاله بيان مي كند كه هم موفقيت هاي قابل ملاحظه و هم افول سريع نئوفرويديسم فقط مي تواند بصورت مکفی به واسطه یک تحليل فهم شود،تحلیلی که در آن مجموعه پویایی های جامعه شناختي در اشاره به برهمكنش فرقه روشنفكري/فکری (فرويديسم) ، ظهور حرفه روانکاوی (روانكاوي آمريكا و علوم اجتماعي جديد) و حجم زیاد بازار جهت فرآورده هاي فكري تازه در قرن بيستم، قابل فهم و برجسته میشود. هر چند مقدار زيادي ادبيات موضوعي در خصوص حرفه اي شدن رشته هاي دانشگاهي وجود دارد اما نقش فرقه هاي روشنفكري و فرهنگي مشهور به عنوان عواملي اجتماعي، به اندازه كافي تئوريزه نشده اند. پيچيدگي بر همكنش ميان فرقه هاي روشنفكري، جنبش ها و حرفه اي سازی مدرن و فرهنگ شهرت مي تواند براي جامعه شناسي و تاريخ مكاتب فكري در قرن بيستم، مهم و مركزي باشد. افول و عروج نئوفرويديسم مطالعه اي موردي را فراهم مي كند كه مي تواند نتايج بزرگتري به بار بياورد يعني: اولاً؛ بر خلاف بيشتر مكاتب فكري نا موفق، افول نئوفرويديسم نمي تواند براثر ناپديد شدن عقايدي ديگر از حوزه هاي فكري مرتبط با آن ناشي شده باشد. روانكاوي فرهنگي، صرفاً علاقه اي تاريخي در درون تفكر فرويدي معاصر نيست.البته و در حالي كه نئوفرويديسم نبرد براي مشروعيت خویش را به عنوان یک مكتب فكري مجزا فراموش مي كند، آنها جنگ هاي روشنفكري بزرگي را هم با درگیریشان در چارچوب تفكر روانكاوي، برنده مي شوند. برخي روانكاوان معاصر از تئوري ليبيدويي سخت اندیشانه(ارتدوکسی به معنای پایبندی بی چون و چرا به اصول اولیه) كه موضوع انتقاد هورنی،سالیوان و فروم بوده است، دفاع مي كنند. اما تفكر فرويدي معاصر تحت نفوذ و استیلای توجه و تمركز بر روي مفاهیم جنسيت و مادر است که بوسیله هورنی انجام گرفته، همچنین با تأکید و تمرکز سالیوان بر روي پویایی های بين شخصی صورتبندی گشته و بوسیلۀ عوامل تاریخی، جامعه شناختي و فرهنگی ای پیکربندی ميگرددكه قبلاً توسط فروم، ساليوان و هورني ارائه شده است. اين واقعيت كه برخي ايده هاي نئوفرويدي به مقدار زيادي در جريان كلي تفكر روانكاوي در دهه 1990 وجود دارد و اينكه اصول مهم نئوفرويدي به صورت گسترده اي از طريق فرهنگ مدرن و علوم اجتماعي دانشگاهي معاصر اشاعه پيدا نموده است، نياز به يك تحليل جامعه شناختي را القا مي كند. اين تحليل بايد تحت ادبيات موجود صورت گيرد زيرا شخصيت هاي بزرگ طرفدار نئوفرويديسم به عنوان نقطه ثقلي جهت موفقيت فكري اين مكتب تشخيص داده شده اند. نئوفرويديسم به وسيله افراد كاريزماتيكي هدايت شده كه به شبكه ها و منابع نهادي دسترسي داشته و از پيروان دوآتشه و وفادار به آرمانهايشان بودند. نئوفرويدي ها انجمن ها و مجلات روانكاوي مربوط به خود را ايجاد نموده و مورخان مشهوري از جنبش فرويدي به علاوه دانشگاهيان، تئوريسينها و نويسندگان و روان درمانان معاصر توانسته اند به صورتي وسيع در اردوگاه فكري روانكاوي فرهنگي قرار بگيرند. در دهه 1950 و 1960، فضايي جهت تجديد نظر كنندگانِ تئوري هاي روانكاوي در چرخه هاي بهداشت رواني آمريكا ايجاد مي شودكه امروزه نيز در همان جا مشترياني جهت افراد خواهان تجديد نظر در ايده هاي روانكاوي در علوم اجتماعي دانشگاهي به علاوه مخاطبين كتاب هاي عامه پسند و منتقدين اجتماعي نخبگان روشنفكري وجود دارد. مهمترين بنيانگذاران اوليه نئوفرويديسم، نوعي وفاداري يا احساس علاقه به این مكتب جدید را نداشتند، ضرورت و نیازی كه براي حصول نوعي از انسجام اجتماعي در ميان اعضاي يك جمعيت و طرفداران آن به عنوان عاملي مركزي جهت ظهور يك مكتب فكري بيان شده است. هنوز مباحث محققانه اي در جامعه شناسي معرفت وجود دارد كه اظهار مي كنند که اصل پيوستگي و وفاداري، غالبأ خلق شده بوسیلۀ اسطوره خاستگاهی است که بصورت اجتماعی ساختاربندي میشود،اصلی كه بعد از واقعۀ تحقق مشروعيت يك مكتب فكري، ايجاد میشود. حتي اگر ميان هورنی، سالیوان و فروم برخي تفاوت هاي فكري و شخصي وجود دارد كه به آنها اجازه كار كردن جمعی(با هم) و همراه با دقت عمل در جهت تاسيس نئوفرويديسم را نمي دهد اما نمي تواند توضيح آشكاري باشد جهت اينكه چرا بعد از این سه نفر، پيروان آنها هیچ تعهدي را نسبت به ايجاد تاريخي قابل استفاده براي روانكاوي فرهنگي از خود نشان ندادند، تعهدی كه بتواند به مشروعيت كار معاصران/همکاران در برابر تحريم كنندگان نئوفرويديسم كمك كند. از زماني كه بيشترين پژوهش ها بر گروه هاي تحقيقي تمرکز نموده اند، گروههایی كه به صورت وسيع در دانشگاه ها قرار گرفته اند ، ادبيات موجود در خصوص مكاتب فكري براي فهم زوال نئوفرويديسم كافي به نظر نمي رسد. نئوفرويديسم در تقابل با اين وضعیت به هيچ وجه مكتبي فكري- دانشگاهي نيست بلكه تركيبي منحصر به فرد از روان درماني حرفه اي، تئوري علوم اجتماعي، جنبش روشنفکری و پديده ادبي است. از اين رو نئوفرويديسم به ما اجازه مي دهدعواملي را بررسي نماييم كه به خلق مكاتب فكري کمک میکنند،مکاتبی كه از مرزهاي ساده رشته هاي آكادميكی و حرفه اي گذر ميكنند(قطع مرز رشته ای). نئوفرويديسم نه يك مكتب فكري سنتي و ايجاد شده توسط دانشگاهها بود و نه توسط كلينيك هاي روانشناسي ايجاد شده بلكه در عوض به وسيله روان درمانان حرفه اي درست مي شود كه در آغاز كار با فرقه فكري روانكاوي ارتباط پيدا كرده بودند، كساني كه براي مخاطبين عامه مي نوشتند(سالیوان و فروم). از اينرو نئوفرويديسم پلي است ميان مرزهاي عملكرد روان درمانيِ كلينيكي و نویسندگی که عمومأ شامل نوشتنِ تحليل فرهنگي و فكري و نوشتار علوم اجتماعيِ دانشگاهي است. اين ماهيت منحصر به فرد جامعه شناسانۀ نئوفرويديسم به عنوان جنبشي روشنفكري است که به ايجاد مخاطباني براي اين مكتب كمك نموده اما تقريباً مشروعيت اين مكتب در درون حوزۀ حرفه های سلامت رواني، فرهنگ روشنفکری و علوم اجتماعي دانشگاهي محكوم به نابودي ساخته است. فهم اين جريان سوالات مهم تري را در مورد برخي جنبش هاي فكري برمي انگيزانند، جنبشهایی كه در زندگي فكري ما مهم بوده اند.
نیل مک لافلین بیان میکند که تأکیدش بر عوامل اجتماعي كلي تر، به اين مورد اشاره ندارد كه بيوگرافي فردي يا اتفاقات تاريخي همچون یک مورد در جامعه شناسي معاصر و ادبيات معرفتي آن، مورد چشم پوشي قرار بگيرد. لذا معتقد است که افول روانكاوي فرهنگی مي تواند به وسيله تحليلي دقيق از زندگي و حتي مرگ افرادی فهمیده شود که درگير تشكيل مكتب بوده اند. بنابراین میتوان گفت: فروم تا آستانه هشتادمين سالگرد تولدش زندگي مي كند (1980-1900) در حاليكه هورنی(1952-1885) و ساليوان (1949- 1892) تقریبأ در دوران جوانیشان میمیرند. بحث لافلین اين است كه اگر فروم در دهه 1950 مرده بود و اگرهورنی و ساليوان تا دهه 1960 زنده بودند، نئو فرويديسم مي توانست با موفقيت به عنوان مكتبي فكري باقي بماند. نظر به اينكه در طول دوره افول فقط فروم زنده بوده و مي نويسد. داستان افول روانكاوي فرهنگي با تمركز ويژه اي بر تحليل جامعه شناسانۀ موقعيت ستيزه جويانۀ فروم در تاريخ فكري امريكاي قرن بيستمی میتواند روایت شود. از منظر لافلین: در معرض دید قرار گرفتن جامعه شناسيِ ایجاد شده توسط فروم و شهرت وي از قبل افول نئوفرويديسم را در پایان قرن بیستم مقدر میکند،افولی که عليرغم ادامه تاثيرات نهادي و فكري روانكاوي فرهنگی بالأخره شکل میگیرد. درحاليكه فرويدي هاي سخت انديش مخالف بازبيني تئوري روانكاوي توسط هورنی و ساليوان بودند، فروم در موسسه فرويدي پست و مقامي با موقعيت ويژه كسب مي نمايد.
نكته عمده در اين مقاله و در مقام علل توضیح دهندۀ افول اين است كه فروم يك اختلاط منحصر به فرد از تجديدنظر طلبي درفرويد، نقد اجتماعي ماركسيستي و نويسنده اي عامه پسند است كه به مخالفت روانكاوي سخت انديش نسبت به نئوفرويديسم،مخالفتی كه نقش مركزي را در افول مكتب نئوفرويديسم داشته است کاملأ كمك نموده است. در حالي كه بينش هاي نئوفرويدي همچون روانكاوي بين شخصي مرتبط با ساليوان يا روانكاوي فمنيستی اوليۀ هورنی تدريجاً در ميان طرفداران روانكاوي نفوذ پيدا مي كند اما فروم عليرغم تشابه خيره كننده ميان تفكرش با برخي از شرح و بسط های اخیر مكتب نئوفرويديسم به صورتي حاشيه اي تر از فرويدي هاي همفكرش باقي مي ماند. تفاوت تلقي هاي فروم، هورنی و ساليوان، علاوه بر اینکه بينش هايي را در خصوص كليت قوه محركه جامعه شناختي مشروعيت فكري ارائه میکنند، همچنین حاکی از مورد ويژه اي از افول مکتب روانكاوي فرهنگي نیز هست. اعتبار(آوازه) فروم نمي تواند به سادگي فقط توسط توجه به ماهيت ايده های وي يا با تاكيد بر شخصيت سختگیرش فهميده شود. در عوض فهم افول و طلوع اريك فروم بصورت خاص و نئوفرويديسم به صورت عام، نيازمند تحليل يگانه اي از بر همكنش فرهنگ فرقه مانند روانكاوي، نيازهاي تخصصي شونده روان درمانان و عالمان اجتماعي در اواسط قرن در آمريكا و سلسله قواي محركه جامعه شناختي با اشاره به نقش افزايشي شهرت فكري در زندگي فرهنگي امريكا در سالهای بعد از جنگ جهاني دوم است و برای این کار لافلین میگوید: ابتدا بايد با اصل داستان شروع كنيم:
نئوفرويديسم:
در طول دهه 1930 و 1940 روانكاوان آلماني کارن هورنی و اريك فروم و روانپزشك آمريكايي هَری استاک سالیوان به عنوان رهبران روانكاوي فرهنگي يا مكتب روانکاوانۀ نئوفرويديسم مشهور شدند.
اگرچه تفاوتهاي فكري ميان فروم ، هورنی و ساليوان اینگونه القا مي كند كه اين برچسب یا عنوان نئوفرویدیسمی مي تواند گمراه كننده(غلط انداز) باشد اما راهبردهاي مشترک آنها در انتقاد از تئوري ليبيدوي فرويدي واضح است. در یکی از این اشتراکات،هر سۀ آنها نسبت به سودمندي آنچيزي مشكوك بودند كه آنها به مثابه اصرار فرویدیهای سخت اندیش برتئوری غریزه دریافت کرده بودند. هورنی اصرار داشت كه ارزش هاي فرهنگي تأثيري نيرومند در معيارهاي سلامت رواني و تعاريف روان دارند.ساليوان هم در این مورد و بصورت واضح تاكيدش بر روابطِ بينِ شخصي را تصريح میکند.
بعبارتی هر سۀ آنها(فروم،هورنی،سالیوان) اهميت و جایگاه غريزه را تنزل میدهند آنهم با بيان اينكه جستجوي فردي براي هويت، عزت نفس و روابط مستحكم با ديگران درمحل كار، خانواده و جامعه به صورت وسيع تري بايد مركز توجه تئوري روانكاوانه قرار داده شود. نتيجه اين ديدگاه تاكيد بر عوامل جامعه شناختي به جای عوامل زيست شناختي بود كه این تأکید شكستي عمده هم براي تئوري كلاسيك فرويدي و هم به صورت فزاينده اي براي موسسه روانكاوي آمريكا با جهتگیری پزشكي اش قلمداد میشد. هورنی،سالیوان و فروم در یک شکاکیتِ مسلم با همدیگر شریکند،شکاکیت نسبت به شیوه ای که در آن برخي از ديدگاهها و ارزش هاي فرهنگي خود فرويد تئوريش را شكل داده اند. هورنی به صورت ويژه اي در توسعه نقدِ فمنيستی اوليه از جبهه گیری مردسالارانه ای پیشتاز بود که گفته میشد در تئوريهای فرويديِ عقدۀ اديپ و رشك آلتي جای گرفته است. ساليوان در حالي كه به صورت قطعي يك راديكال سياسي نبود اما طرفدار تئوري هايي بود كه به دنبال ريشه هاي اجتماعي برای شيزوفرني بودند و تقريباً منتقد اولیه عمل بر چسب زنی بود، عملی كه اغلب، انحراف و بزهكاري را شکل میداد. نه هورنی و نه ساليوان نقدهاي تاحدی ماركسيستي فروم از جامعه مدرن را نمي پذيرند اما همگی جهت ايجاد يك تمایل عمومي برای باز نمودن دریچه بينش هاي فرويدي به روی مجموعه وسيع تري از تأثرات اشتراک داشتند. روانكاوي مطلوب هورنی، انسان شناسيِ فرهنگي و جامعه شناسي جرج زيمل، آشناي آلماني هورنی را مهيا مینماید. روانشناسيِ بسيار آمريكاييِ سالیوان هم تا اندازه بر اساس تئوري هاي خود ـ بسط داده شده توسط فيلسوفی از دانشگاه شيكاگو به نام جرج هربرت ميد بنا میگردد و فروم نیز با تربيت وبري(ماکس وبر) و ماركسی اش و با درگیري اش جهتِ توسعۀ اوليه تئوري انتقاديِ مكتب فرانكفورت در قالب آميختن پرشور این ايده ها كمك نموده است.
تشريك مساعي فروم و هورنی:
اين سه نئوفرويديِ مهم نه به صورتی مجزا از هم بلكه با هم می آیند اما هورنی و فروم همكاري خود را زودتر آغاز نموده و سپس ارتباط كاريشان را با ساليوان توسعه مي دهند. هورني و فروم ابتدا همديگر را در موسسه روانكاوي برلین ملاقات نمودند، موسسۀ ای که در دهه 1920 و اوايل 1930 مهمترين مركز فكري جهت روانكاوي در اروپا بود.
هورنی يكي از اعضاي موسس و شخصي مهم در امر آموزش و حيات فكري موسسه برلين بود. اگرچه موسسه برلين به صورت سخت انديشانه بر طبق نوشته هاي فرويد عمل میکرد و با این نوشته ها به عنوان چيزي شبه مقدس رفتار ميشد ولي به صورت قابل ملاحظه اي هم دارای تحرك نظری و گشودگی فکری بود. نسل اول آلمانيانِ شيفته فرويد توسط يك كادر اختصاصي روانكاوي مَدرسی همراه با آمیزه ای منحصر به فرد از آموزش انساني و كلينيكي تربیت شده بودند(هریس و بروک 1991). همراه با راديكاليسم فرهنگی دوره وايمار، موسسه برلين به جای اتخاذ فرهنگ حرفه ای تبديل به یک جنبش مي شود. موسسۀ برلين براي كارگران آلماني و طبقات متوسط، معالجات(درمانهای) ارزانی را فراهم نموده و جهت آموزش روان درمانی در محفل كارگران، معلمان، فعالان سياسي و پرستاران؛ واجد کارکرد میشود.اریک فروم که 15 سال جوانتر از هورنی بود، تربيت شدۀ موسسۀ برلين بود جايي كه او توسط ويليام ریچ ماركسيست- فرويدي مرتد شده تحت تأثیر قرار گرفته و براي مدتي عضو يك حلقه روانكاوي راديكال میگردد، حلقه ای که توسط اُتو فنیچل هدايت می شده است. هر چند فروم به زودي هم ریچ و هم روانكاوان سخت انديش را بجز فنیچل كه از لحاظ سياسي راديكال بود ترک مینماید. كار فروم به وسيله اقداماتي اولیه جهت تركيب روانشناسي عميق فرويدی با ماترياليسم تاريخي ماركسيستي و بر مبنای انتقادات اوليه هورنی از ارتودوكسی فرويدي، برمبنای شکل نخستینی از بینش فمنيستي و ديدگاه فرهنگي شكل داده میشود. فروم تا اواخر دهه 1930 نسبتأ يك ماركسيست فرويدي سخت انديش باقي مي ماند وچند سال بعد به ايالات متحده مهاجرت ميكند،مهاجرتی که در آغاز بنا به دعوت هورنی صورت میگیرد، كسي كه قصد داشت موقعيتي براي فروم در موسسه روانکاوی فرانز الكساندر در شیکاگو ایجاد کند آنهم بعد از اينكه در اوايل دهه 1930 مدير موسسه شده بود اما طرح وي ناتمام مي ماند زيرا الكساندر نسبت به موقعيت فروم به عنوان يك تحليلگر بدون درجه یا مدرک پزشكي اعتراض مي كند. تحليل هاي غیرتخصصی ارائه شده به صورت گسترده اي در ميان دو نسل اول روانكاوان اروپايي و در ميان برخي از مهم ترين پيروان فرويد در اروپا كه درجه پزشكي نداشتند پذيرفته مي شود. بطوریکه مهمترین نوشته فروم مطلبی انشاء شده در جهت حمايت از عملكرد تحليل هاي غیرحرفه ای فرویدی بعد از رد كلي آنها توسط انجمن پزشكي اروپا بود. ديدگاه و قرائت فرويد از روانكاوي توانسته بود براستي، وسيع تر و بلند پروازانه تر از زير حوزه روانپزشكي در داخل میدان پزشکی باشد بطوریکه چندين نفر از پيروان مهم فروید (از جمله دخترش آنا)روانپزشك نبودند.
با اين وجود بيشتر روانكاوان آمريكايي نسبت به ترفيع پايگاه روانكاوي به وسيله كاربرد آن به عنوان دارويي خاص در روانپزشكي اقدام نمودند. روانكاوانِ اروپايي بدون داشتن درجه پزشكي كه به ايالات متحده مهاجرت كرده بودند به علت ظهور راهبردهاي حرفه اي شدن ميان فرويديهاي آمريكا اغلب توسط روانكاوان آمريكايي انكار مي شدند. بر خلاف برخي ديگر از روانكاوان اروپايي، فروم اما هنوز حق انتخاب هاي ديگري داشت و بنابراين جهت به دست آوردن موقعيت به عنوان استاد دائمی عضو مكتب فرانكفورت شده و لذا جهت انجام تحقيق اجتماعي و در آنِ واحد تأسيس یک روش(عملکرد) شخصي به شهر نيويورك و دانشگاه کلمبیا میرود. هورنی که خودش انجمن شيكاگو را به سختي تاسيس نموده بود به زودي در نيويورك و در یک تعيين محل مجدد به انجمن روانكاوان نيويورك مي پيوندد. تشريك مساعي فروم و هورنی نوعی همکاری عاشقانه بود و با هم ارتباطاتی را با برخي از انسان شناسان، جامعه شناسان، روانكاوان و روانپزشكانی برقرار ساختند،افراد و دانشمندانی كه علاقمند به تلفيق بينش هاي تجديد نظر شدۀ فرویدی با علوم اجتماعي به عنوان بخشی از جریان شکل گیری نظریه ای تازه بودند،نظریه ای که دلمشغول فرهنگ و شخصيت باشد. هم هورنی و هم فروم در انتخاب/گزینش سالیوان از باشگاه زودیاک كه شبكه اي رسمي و متمايل به روانكاوي و علوم اجتماعي بود، شراکت داشتند. از طريق اين شبكه هورنی و فروم توانستند انسان شناساني مانند مارگارت ميد، راشابنديكت ورالف لينتون را بشناسند و در نتیجه نئوفرويديسمی ظاهر مي شود که به مثابه اختلاط اين ايده ها بود. در حاليكه كار فروم در همراهی با هورنی و ساليوان، بسط دهنده انتقادي از سخت انديشي فرويدي بود، تلاشهای فروم در جهت تاسيس کانونی مراقبتی(همچون آسایشگاه) و جايگزيني مستحكم براي اشاعه نوع ويژه اي از تحليل فرويدي غيرسخت انديشانه شكست مي خورند.در حاليكه اعتبار اين سه متفكر به علت معطوف شدن خصومت فرويدي هاي جبرگرا به آنها لطمه مي بيند، هورنی و ساليوان به صورت ويژه اي قابليت رشد حمايت نهادي آنهم بصورتی مطمئن در آمريكا را داشتند. هورنی بعداً موسسه خود را تاسيس نمود و ساليوان هم عضو مركزي آن شده که برخي از پيروان وفادار را هم از مكتب واشينگتن و همچنین از موسسه ويليام آلنسون وايت به همراه داشت. اما فروم پس از حركت به سوي مكزيك در اوايل دهه 1950 موسسه روانكاوي مكزيکن را تأسيس مي نمايدو بنابراين پيروان وفادار زيادي را در آمريكاي لاتين پيدا ميكند. فروم در آمريكا بسيار كمتر مورد حمايت قرار مي گيرد و مخالفانش در موسسه روانكاوي سخت انديش در آمريكا حتی بيشتر از هورني و ساليوان مي شود. انتقاد فروم از باور روانكاوان سخت انديش به صورت ويژه اي وي را نسبت به حملات مدافعان سخت انديش فرويدي، آسيب پذير مي نمايد. تضادهای ميان هورني، ساليوان و فروم، جهت روایت اين داستان ضروري به نظر میرسد. اوايل دهۀ 1930 روابط عاشقانه(غیر کاری) زندگی فروم و هورنی را دربر ميگيرد و شكست رابطه آنها موجب اندوه مي گردد و خصوصاً این اندوه نزد هورنی بیشتر نمود دارد. از هم پاشيدن ارتباط عاشقانۀ این دو داستاني پيچيده است كه كوئين و پاريس با جزئيات زيادي آنرا توضيح داده اند . يكي از عوامل سهيم در اين شكاف اين بود كه کارن هورنی از فروم مي خواهد كه دخترش رادر انجام تحليلها پذيرا شود. فروم موافقت نموده وبصورت سخاوتمندانه به مارين هورني جهت ديدن تفاوتهايش با مادر از روزنه اي جديد کمک ميكند. مارين هورني اعتماد به نفس لازم برای روبرو شدن با مادرش راكسب مي كند و لذا رابطه فروم وکارن هورنی روبه افول مي گذارد. با همۀ بينش هاي روانكاوانه اي كه فروم ايجاد نموده بود با ديگر روانكاوان اوليه اي تشریک مساعی میکند كه به صورت قابل ملاحظه اي نسبت به تضادهاي واضح جامعه شناختي و روان شناختي جای گرفته در تحليل " دختر معشوقۀ کسی " بي بصيرت/غافل بودند. دلايل عميق تري که براي بیان مشكلات رابطۀ آنها ارائه شده موضوعي است كه نويسندگان بعدها آنرا حدس زده و عرضه نموده اند. ارتباط فروم و ساليوان اغلب تا اندازه ای اجباري مي نمايد به طوري كه مرگ زود هنگام ساليوان از شكست آشكار فروم جلوگيري مي نمايد. برخلاف توجه زيادي كه نسبت به ادبياتشان شده است با اين وجود، تفاوت مهم ميان فروم و ساليوان شخصي يا وابسته به تئوري فرويد نبود بلكه در عوض ريشه در تدابيرشان داشت. جامعه سالم(عقلانی) فروم (1955) شامل انتقادي تعميم يافته از دلالتهاي سياسي تفكر ساليوان است، كتابي كه پس از مرگش چاپ مي شود و حمله ای انتقاد نسبت به سالیوان است،نقدی كه به طور دائم اعتبار فروم را در ميان پيروان روانكاويِ بينِ شخصیِ ساليوان خدشه دار میکند.فروم در كتاب طويل و وقت گير نقد اومانيستي ماركسيستي از جوامع سرمايه داري مدرن مدعي مي شود كه گرچه ساليوان يكي از ژرف ترين و درخشان ترين روانكاوان دوره ما است اما مفاهیم تئوريكي وي به وسيله از خود بيگانگيِ کاملأ فراگیر جامعه مدرن آسيب ديده است. درست همانطور كه فرويد، ویژگی رقابت جویی را براي شروع قرن، به عنوان پديده اي طبيعي تفسير مي كند، ساليوان اين واقعيت را كه فردِ از خود بيگانه شده، فاقد احساس شخصيت است،عملأ تجارب خود را در چارچوب پاسخ به انتظارات ديگران به عنوان بخشي از ماهيت انسان مطرح میکند. مطابق نظر فروم، ديدگاه ساليوان درباره سرشت انسانی تا حد زيادي بازتابي از هويت بازاري و از خودبيگانۀ انسانِ قرنِ بيستمي بود. این اظهارنظر، انتقادي بود در كتابي كه بخش بازبینی کتاب نيويورك تايمز آنرا در ليست پرفروشترين كتابها قرار ميدهدو همین امر در ميان تعدادي از طرفداران ساليوان و فروم موجب اختلاف شده به صورتيكه مي توان اين اختلاف را به صورتي واضح در عكس العمل پاتريك مولاي مشاهده نمود. پاتریک مولاي شاگرد ساليوان و عضو دانشكده اي در موسسه ويليام آلنسون وايت و يكي از حاميان كارهاي اوليه فروم، نویسندۀ يك بازبيني درخشان از كتاب "گريز از آزادي " فروم در روان پزشكي به انضمام بيان بسيار مثبتی از تئوري هاي فروم در كتاب موثرش "اديپ: افسانه و عقده "( 1984)مي باشد. "مولاي " هرچند با انتشار كتاب جامعه سالم (عقلاني) تحت تأثیر قرار گرفته بود اما بازبيني انتقادي و دشوار خود را در حوزه روانپزشكي حول اين موضوع سازمان دهي مي نمايد كه فروم علم تجربي را به خاطر انسان شناسي فلسفي طرد ميكند و در حاليكه نقد فروم بر ساليوان را به صورت يك پرسه زني مختصر/ناکافی در یک کتابی از سالیوان مدنظر قرار میدهد، کتابی كه در خصوص جامعه مدرن و نه روانپزشكي معاصر نوشته شده بود، مولاي در بازبيني خود چندين صفحه را به دفاع از ساليوان اختصاص مي دهد. براي مولاي، مفهوم شخصیت (هويت) بيگانه شدۀ فرومي، آکنده از ترجيحات اخلاقي خود فروم بوده و در حاليكه جهت گيري تئوريهاي روان درمانانۀ ساليوان را در راستای تحقيق كلينيكي و علم تجربي ذکر میکند، نوشته هاي فروم را در نفسِ خويش اساساً مبهم یا کلی/عام و مشتمل بر اظهاراتي غير قابل تأييد در مورد توان بالقوۀ انسان درنظر میگیرد. در پايانِ بازبيني مولای که همراه با مخالفت وی با دگماتیسم الهام بخش رفرمیستها است، وی بيان مي كند كه اجراي برنامه سياسي فروم احتمالاً به ساخت زدايي از مسئوليت پذیری فردي توسط تدابير زيركانه قدرت ، تدابیر عقيدۀ احساساتي شده و يا اغلب هر دوي آنها منتهي ميشود. بنابراین فروم يك متحد فکری در روانكاوي را به خاطر دلایل سياسی به علاوه علل فکری(عقلانی) از دست ميدهد.
مهم ترين تمايزات ميان هورنی ، فروم و ساليوان،تمایزاتی عمدتاً شخصي نبودند بلكه اساساً در تفاوت هايي ريشه داشت كه دلالت هاي جامعه شناختي مهمي را در بر مي گرفت . فروم تا حدی براي هورنی و به صورت قطعي براي ساليوان همچنان يك ماركسيست بود در حاليكه فروم بیشتر يك درمانگر حرفه اي متهعد بود،درمانگری متعهد که بيشتر دلبستۀ اصلاح جهان از طريق فعاليت هاي سياسي و مكتب انتقادي اجتماعي بود تا تأسيس مكتبي روانكاوانه،خواه این مکتب نئوفرويدي یا خواه فرومي باشد. هورني و ساليوان بيشتر از فروم بر تدابير دروني در روانكاوي و حرفه هاي سلامت رواني تمركز داشتند. هورني براي عموم مخاطبينی مي نوشت كه راديكال نبودند و ساليوان موضِع مورد علاقه اش همراه با داشتن تأثير سياسي بر سازندگان خط مشي نخبگان، در مقابل همين سازندگان كه به صورت اقليتي افراطي در سياست هاي آمريكا وجود داشتند بسيار انتقادي بود. تا اندازه اي، به خاطر وجود همین تضادهاي دروني و تفاوت ميان نئوفرويدي هاست که فروم حمايت كمتري را نسبت به طرفداران فكري هورني و ساليوان كسب میکند. تزلزل جامعه شناسانه نئوفرويديسم ريشه هاي ژرف تري نسبت به تضادهاي شخصي ميان شركت كنندگان مهم در این مکتب دارد.در واقع میتوان گفت که تضادهاي شخصي ممكن است در یک سطح در تفاوت هاي بنيادي تر و پویایی های جامعه شناختي ريشه داشته باشند. از هم پاشيدن نئوفرويديسم به عنوان مكتب بالقوه روانكاوي و سهم ويژه فروم نسبت به كل اين جريان را بايد هم در زمينه/بستر ادبيات جامعه شناختي در مورد موسسه هاي روانكاوي آمريكا در نيمه قرن و هم روشن سازی اهميت زندگي روشنفكرانۀ عمومی و فرهنگ شهرت درك كرد.
په یوه ندی