- MOC.OOTAHAD
- selcitrA seidutS erutuF
- MOC.OOTAHAD
چرا جنسیت، نژاد و طبقه؟
چرا جنسیت، نژاد و طبقه؟[1]
لین چنسر / بورلی خاویر واتکینز
ترجمه: علی شریفی سقزی/ امین کرمی
بین سال های 1991 و 1998 یعنی هفت سالی که لین چنسر در دانشکده جامعه شناسی دانشگاه بارنارد و دانشگاه کلمبیا به صورت تمام وقت به تدریس مشغول بود، به خاطر درس «جنسیت ، نژاد و طبقه» شهرت پیدا میکند. در آن زمان این موضوع هم در دانشگاه برنارد کلمبیا و هم در سایر دانشگاه ها در سراسر کشور بسیار پر طرفدار بود. در این دوره زمانی کتاب درسی ای که پاتریشیا هیل کالینزِ جامعه شناس نوشته بود بسیار پرفروش بود. اصطلاح «بین رشته ای» در رشته های مختلف به کار می رفت و دپارتمانهای جدیدی در بخش های مطالعات آفریقایی – آمریکایی ، مطالعات زنان و دیگر بخش ها تأسیس میشود. همه ی این اتفاقات نشان می داد که مفاهیمی چون تفاوت و تکثرگرایی بسیار مورد توجه اساتید و دانشجویان بوده و عام گرایی های (جهانشمول) غلط اهمیت خود را از دست داده بودند. در چنین شرایطی قابل انتظار بود که کلاس درس چنسر هم دانشجویان زیادی از رشته های مختلف را به خود جذب کند.البته در این سال ها چنسر گاهی از طرف جامعه شناسان دیگر به ویژه در دانشگاه برنارد کلمبیا به خاطر این کلاس مورد انتقاد و حتی استهزاء قرار می گیرد. بعضی از دانشجویان این موضوع را بسیار جذاب می دانستند ولی بعضی از جامعه شناسان سنتی بر این اعتقاد بودند که محبوبیت چنسر به خاطر این بوده که موضوعی جدید را تدریس می کرد .چنسر میگوید: یک جامعه شناس که نظر چندان مثبتی در باره این درس نداشت از من پرسید که چرا اسم آن را «جنسیت ، نژاد و طبقه» گذاشته ام و مثلأ عنوان آنرا «جنسیت ، نژاد و طبقه،سن، نظریۀ عجیب و ملیت»نگذاشته ام؟ از نظر این جامعه شناسِ منتقد، این سه اصطلاح(مفهوم) بیشتر شبیه نوعی وِرد بودند که با توجه به نیاز و لزوم دقت و درستی سیاسی، نوعی فرم اجباری را به خود گرفته بودند. آنچه در بین همه این افراد مشترک بود، نوعی شک نسبت به اهمیت جنسیت، نژاد و طبقه به عنوان یک موضوع جدی بود.
در نتیجه در اواخر دهه 1990 همانطور که سوزان فالودی نگرانی خود را در مورد واکنش های ضد فمنیستی ابراز داشته و استفان اشتاینبرگ هم اعلام کرد که دستاوردهای برابری نژادی ممکن است از دست بروند، چنسر نیز متوجه میشود که تدریس این درس وی را در موقعیتی تناقض آمیز قرار داده است. از یک طرف عده ای «جنسیت ، نژاد و طبقه» را موضوع محبوب آن دوره می دانستند که محتوای روشنفکرانۀ چندانی نداشت ولی از طرف دیگر خود چنسر معتقد بود که این درس از نظر دانشجویان، بهترین موضوعی بود که وی تدریس کرده بود. با توجه به حمایت دانشجویانی که در سال های بعد با چنسر در تماس بودند می توان گفت: این درس تأثیر عمیقی بر زندگی دانشجویان و تفکر انتقادی آنها داشت. چنسر هم در درون خود نوعی احساس رضایت می کند چرا که این درس بسیار منسجم و سازمان یافته بود بطوریکه سی رایت میلز نیز آن را «تخیل جامعه شناختی» نامید.
دقیقأ به خاطر دفاع از همین موضوع است که چنسر اقدام به نوشتن این کتاب میکند. نویسندۀ دیگر این کتاب بورلی واتکنیز است که چنسر را در تدریس این درس یاری کرده است. هر دوی آنها می دانند که این درس – مانند هر موضوع آکادمیک دیگر – در کنار پیشرفت های تاریخی و سیاسی به وجود آمده، هر دو نیز می دانند که بعضی موضوعات اهمیت بیشتری دارند چرا که نوعی غنای علمی در خود دارند؛ غنایی که باید آموزش داده شوند. بنابراین، دیدگاه این دو نویسنده در اینباره بسیار روشن است: به دلایل مختلف سیاسی ، علمی و روشنفکرانه معتقدند که این درس در سال های آینده همچنان پرطرفدار باقی خواهد ماند. هدف آنها در اینجا نشان دادن دلایل این محبوبیت است. یک دلیل واضح ،مشخص و جالب این است که امروزه «جنسیت ، نژاد و طبقه» شامل جنبه های استاندارد و کلاسیک جهان اجتماعی است. این اصطلاح در رشته های مختلف علوم اجتماعی به کار می رود و تأسیس دپارتمان بدون ارائه این درس ها امروزه غیر ممکن به نظر می رسد. اما از نظر سنتی، دپارتمان های جامعه شناسی درس هایی را که ارائه کرده اند بیشتر در مورد جامعه شناسی جنس و جنسیت، نژاد / قومیت و طبقه بوده و کمتر به این موضوع پرداخته اند که این جنبه های مختلف چگونه با هم ارتباط پیدا می کنند. بدون شک رابطۀ بین این ابعاد در درس های مختلف مورد تأکید قرار می گیرند اما هیچوقت به هدف غایی این درس ها تبدیل نمی شوند. اما در حالت ایده آل، تدریس درسی در مورد «جنسیت ، نژاد و طبقه» استادان و دانشجویان را بر آن می دارد که جنبه های مختلف آن ها را مورد توجه قرار دهند مبادا که اهمیت این پیچیدگی و رابطۀ تنگاتنگ آنها در جهان اجتماعی امروز به خوبی درک نشود.
دلیل دوم اهمیت این درس، پایه هایی روشنفکرانه دارد. تدریس جنسیت ، نژاد و طبقه که به نوعی اهمیت دادن به رابطه بین ابعاد مختلف جهان اجتماعی است تا تمرکز بر یک بُعد می تواند توجه ما را به اشتراکات و تفاوت ها جلب کند. بدون شک در سالهای دهۀ 1990 این تفاوت ها هستند که بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و در این دوره که دوره جنگ های فرهنگی نام گرفت همین تفاوت ها بودند که باعث شدند فمینیست ها، همجنس خواهان، فعالان مبارزاتِ برابری نژادی و چپ های پیشرو در مقابل بقیه قرار بگیرند. همانطور که در این کتاب به آن اشاره خواهد شد، نوشته ها در مورد این تفاوت – بین زنان و مردان، نژادها، قومیت ها و طبقات، همجنس خواهان و دگرجنس خواهان – بیانگر نکات مشخصی هستند و ادعاهای انسانیت جهانشمول با انگیزه ها، اهداف و تمایلات منظم و یک شکل را زیر سوال می برند. بررسی بیشتر نشان می دهد که فرم های مشخص تبعیض جنسیتی، نژادی و طبقاتی احساساتی هستند که در هنگام ابراز احساس و تنفر از خصوصیات نژادی ، جنسیتی و طبقاتی از جانب انسان ها به وجود می آیند. در نتیجه همانطور که در مقدمۀ این کتاب و در فصل های بعد خواهیم دید، تفاوت های جنسیت، طبقه و نژاد را نمی توان به خوبی مورد بحث قرار داد مگر آنکه سئوالات مربوط به دلایل این تعصبات و پیش داوری ها مورد بررسی قرار گیرند.حال باید دید این کتاب چگونه این موضوعات را بررسی می کند. چنسر هم روابط بین جنسیت، نژاد و طبقه و هم اهمیت اشتراکات و تفاوت های موجود بین آنها را با توجه به تجارب به دست آمده در سالهای تدریس در دانشگاه بارنارد / کلمبیا و فوردهام مبنا قرار میدهد تا این کتاب را در پنج فصل نظم ببخشد. در ادامه این مقدمه:
1 – این دو نویسنده واژگان مفهومی ای را معرفی خواهند کرد که درکل کتاب برای دو هدف ذکر شده مورد استفاده قرار می گیرند. در اینجا پنج ایده معرفی خواهد شد که بسیار سودمند خواهند بود و در مطالعه «جنسیت ، نژاد و طبقه» در آمریکا و کشورهای دیگر بسیار مورد استفاده بوده اند. لذا آنها در فصل های 2 ، 3 و 4 ، دو هدف را دنبال خواهند کرد.
به این ترتیب در نیمۀ اول هر فصل و به ترتیب به مطالعه جنسیت، نژاد و طبقه خواهند پرداخت و سعی می کنند دیدگاه های عملی در مورد نظریه های باقیمانده را ارائه دهند. سعی میشود به تعدادی از سئوالات جواب داده شود همچون اینکه: جنسیت را چگونه می توان تعریف و درک کرد؟ به چه طریقی می توان نژاد را تعریف کرد و مورد بحث قرار داد؟ چارچوب های فکری اصلی که در مطالعه طبقه به کار رفته اند کدام ها هستند؟ چنسر معتقد است همانطور که دانشجویان در سال های گذشته به او گفته اند این دیده گاه ها را چه بسا نتوان در درس های دیگر یافت و همچنین ارائه تعاریف مشخص در مورد هر موضوعی در کلاس و در این کتاب امکان مقایسه را به راحتی فراهم می کند.
نیمه دوم هر فصل بیشتر بسط خواهد یافت. در فصل مربوط به جنسیت ، بعد از مرور سه شیوه ی تعریف این حوزه مطالعه به این سوال می پردازند: «در این تصویر چه چیزی جا افتاده است؟» دراینجا هدف آنها این است که به طور واضح معایب و مزایای در نظر گرفته نژاد،درک بهترو همه جانبه تر جنسیت را تشریح کنند. همچنین در فصل 3 در بحث نژاد به پیچیدگی های به وجود آمده در هنگام وارد کردن مسائل جنسیت و طبقه در حوزه مطالعه نژاد پرداخته میشود. در فصل 4 در بحث پارادایم های مختلف طبقه، آنها به پیامدهای نادیده گرفته شده( و غنای حاصل از معرفی) مسائل نژاد و جنسیت خواهند پرداخت.
درفصل پنجم نسبت به گرد هم آوردن مطالب مورد بحثهای فمینیستی در مورد جنس و جنسیت می پردازند، بحثهایی که خود در درجه دوم به مسائل نژاد و طبقه مرتبط میشوند.
در فصل آخر هم تلاش می شود نشان داده شود در هنگام استفاده از رویکردهایی که جنسیت، نژاد یا طبقه را در اولویت قرار میدهند و نقش جداگانه آنها را بررسی نمی کنند،چه مشکلات مهمی ممکن است رخ دهد. دراین فصل مطالعات انجام شده- بیشتر اشاره به مطالعه فیلیپ بورژوا در مورد قوم نگاری مواد مخدر در شرق هارلم با عنوان «جستجوی احترام» – مورد توجه قرار میگیرند، مطالعاتی که آگاهانه مسائل نژاد، جنسیت و طبقه را با هم درهم آمیخته اند. باید اشاره کرد که بیشترمثال های بکار رفته در این کتاب در مورد آمریکاست چرا که با موارد و ادبیات این کشور بیشتر آشنا بوده اند. اما نویسندگان امیدوارند که دیدگاه های تحلیلی و ابزارهای مورد استفاده شان را بتوان در زمینه های ملی وبین المللی بکار برد. مزایای فکری یک شناختِ جامعه شناختیِ چند بُعدی چه هستند و آیا تلاش های صورت گرفته برای این نوع ادغام به نتیجه رسیده است؟ در فصل پنج به بررسی سئوالات مربوط به نظریه اجتماعی نیز پرداخته میشود و یکی از این سئوالات این است که تا چه حد این موضوع می تواند به روشن شدن دلایل تبعیض؛ امری که نتایج بسیار بدی دارد کمک کند.
با در دست داشتن این طرح کلی است که چنسر و واتکینز کار را با ارائه واژگان مفهومی که خوانندگان به آنها نیاز پیدا خواهند کرد شروع میکنند
مفاهیم سودمند برای مطالعه جنسیت، نژاد و طبقه:
چنسر میگوید: هر با که درس « جنسیت، نژاد و طبقه» را تدریس کرده ام بحث را با ارائه مفاهیم مورد استفاده از طریق مثال های مختلف شروع کرده ام. این مثال ها یا از فرهنگ عامه و اخبار یا از ادبیات آکادمیک وجامعه شناسی بوده اند. به نظر وی پنج مفهوم در این میان نیازمند شرح و توضیح اند چرا که در بیشتر بخشهای این کتاب مورد استفاده قرار می گیرند. این مفاهیم عبارتند از:
1 – جبرگرایی / ذات گرایی در مقابل ساخت گرایی
2 – جهانشمولی در مقابل نسبی گرایی فرهنگی / خاص بودگی تاریخی
3 – تقلیل گرایی / خود مختاری در مقابل پیچیدگی
4 – چار چوب تحلیلی A/B/C چانسر
5 – هویت در مقابل سیاست ائتلاف
لازم به توضیح است که در ادامه، بیشتر این اصطلاحات با هم در تناقض قرار میگیرند و ایده ای را در مقابل ایده ای دیگر قرار می دهند همانطور که در مباحثه های مختلف نیز این مفاهیم در مقابل هم قرار گرفته اند. در بعضی مواقع ممکن است هر دو جنبه ی این مفاهیم دارای اعتبار باشند و رویکردهای ترکیبی مطلوب به نظر برسند، در موارد دیگر استفاده از رویکردهای ترکیبی دشوار می باشند و نمی توان آنها را به کار گرفت. همانطور که خواهیم دید« چارچوب A/B/C چنسر» ابزاری برای تحلیل است تا یک ضدیت به خودی خود.
1 – جبرگرایی / ذات گرایی در مقابل ساخت گرایی
ساختگرایی یکی از قدیمی ترین بحث های متداول در علوم اجتماعی است و مخالف اعتقاد به ذات لایتغیر پدیده هاست و از این عقیده طرفداری می کند که زندگی اجتماعی از روندهای تعاملی ناشی می شود که انسان بر آن ها کنترل دارد. اگر بگوییم چیزی تعیین شده است یعنی بر این باوریم که قانون طبیعت یا زیست شناسی آن را این گونه به وجودآورده و نمی توان برای تغییر آن کاری کرد. در ایجاد واژگان مفهومی برای مطالعه جنسیت ، نژاد و طبقه، می توان از ذات گرایی به جای جبرگرایی استفاده کرد. پدیدارشناسان در فلسفه، ذات گرایی را در مقابل هستی قرار داده اند: ذات گرایی به آن چیزی اشاره دارد که نامتغیر (لایتغیر) است ولی هستی به جنبه های پویا و در حال تغییر زندگی و آگاهی (خودآگاهی) بشری دلالت دارد.
از طرف دیگر تاریخ ساخت اجتماعی در علوم اجتماعی تاریخ طغیان علیه انعطاف ناپذیری آشکار ذات گرایی و جبرگرایی بوده است. ساختگرایان بر آن چه توسط انسان ها و در میان انسان ها به وجود آمده تمرکز می کنند و همیشه نگران سر درگمی انسان بین آنچه خود و آنچه طبیعت آفریده می باشند. بنابر این درکتاب ساخت اجتماعی واقعیت نوشتۀ پیتربرگر و توماس لاکمن و کتاب شیوه های دیدن اثر جان برگر می توان دید که این نویسندگان به خوبی نشان داده اند که چگونه اعمال و ادارک انسان قالب گرفته اند و بنابراین دارای این پتانسیل هستند که جهان اجتماعی را تغییر دهند، جهانی که ممکن است آنرا ثابت و تغییر ناپذیر ببینیم.
اما این موضوع چگونه می تواند در مورد بحث این کتاب بکار گرفته شود؟ این گفتۀ فروید که «زیست شناسی سرنوشت است» یک گفتۀ جبرگرایانه و ذات گرایانه است. در حالی که در موارد دیگر فروید تفکرات و عقاید ظریف تری داشت، در این مورد وی معتقد بود که شخصیت زن از نظر ژنیتکی ثابت (تغییر ناپذیر) است: ویژگیهای اساسی آنها از نظر زیست شناسی توسط طبیعت و نه فرهنگ و تربیت، برنامه ریزی شده است. بنابراین اگر زن ها منفعل به نظر می رسند به آن دلیل است که به طور ذاتی و طبیعی این گونه متولد شده اند. واضح است که یک ساختگرای اجتماعی برداشت معکوس و متغیری در این مورد خواهد داشت. اگر زنی در قرن 19 یعنی در زمان فروید منفعل به نظر رسیده باشد، یک ساخت گرای اجتماعی – چه جان استوارت میل باشد و چه یک فمنیست قرن بیستمی- بر این باور خواهند بود که زنان فرصت کمی داشته اند که چیزی باشند غیر از آنچه هستند . انفعال واضح آنها نتیجۀ وجود یک جامعۀ تحت تسلط مرد بوده است و لذا: هیچ چیز در این باره تعیین شده، داده شده، ذاتی و غیر قابل تغییر نیست.مثال های فراوانی در زمینه نژاد نیز وجود دارند. در طول تاریخِ زیست شناسی اجتماعی تلاش های فراوانی صورت گرفته که فرودستی نژادی بر پایه های جبرگرایانه، ذات گرایانه و زیست شناختی توجیه شود. برای مثال ، ابراز اینکه سیاهپوستان آمریکایی فرودست هستند چرا که ضریب هوشی پایین تری نسبت به سفید پوستان دارند یک گفته جبرگرایانه و ذات گرایانه است: این گفته اذعان به این امر است که بر پایه های به ظاهر زیست شناختی، یک نژاد کم هوش تر از نژادی دیگر است. در این سوی تقابل مذکور، ساخت گرایان اجتماعی معتقدندکه درفحوی(زمینه) امروز- نمرات پایین تر اقلیت ها در SAT خود ناشی از مشکلاتی است که خود در نتیجه تبعیض های شدید و فراوان در طول تاریخ به وجود آمده اند. ساختگرایی اجتماعی به جای اینکه نمره SAT را به هوش ربط دهد، بر این اعتقاد است که این نمرات ناشی از جایگاه اجتماعی و طبقه افراد است: بچه ها در نواحی مرفه یاد می گیرند چگونه تست بزنند ولی درمناطق فقیر آموزش لازم را ندیده اند. طبق نظر یک ساخت گرای اجتماعی این نتایج هیچ ربطی به زیست شناسی ندارد و دقیقا مربوط به نحوه شکل گیری جامعه است.
بحث های جامعه شناختی در مورد هوش – و بنابر این در مورد جبرگرایی / ذات گرایی در مقابل ساختگرایی اجتماعی – همچنان ادامه دارند. هنگامی که این بحث در مورد نژاد پرستی مطرح شد و همزمان در سال 1996 کتاب 800 صفحه ای نیز با عنوان منحنی زنگ چاپ شد جنجال زیادی به راه افتاد. این کتاب که توسط ریچارد هرنستاین ( که به خاطر گرایش های جامعه شناختی اش معروف بود) و چارلز موری نوشته شده بود ابراز می داشت که نابرابری در جامعه آمریکا ناشی ازتفاوت های IQ است،تفاوتهایی که خود وابسته به زمینه های زیست شناختی بودند. اگر چه پنج تن از اساتید برجستۀ دانشگاه بِرکلی در رد این کتاب، کتابی تحت عنوان نابرابری برنامه ریزی شده را نوشتند، هرنستاین و موری در کتاب خود توضیح ندادند که چرا گروه هایی که در جایگاه پایین بعضی جوامع قرار می گیرند هنگام مهاجرت به جوامع دیگر به سطح بالای این جوامع می رسند. طبق نظر کلود فیشر و همکاران، سرعت تغییرات، امروزه باورهای ذات گرایانه را نقض میکند و در عوض تأثیرات عظیم ساختارهای اجتماعی را برجسته میسازد. به عبارت دیگر،این نابرابری برنامه ریزی شده است که دستاوردهای گروه های اجتماعی و یا نبود این دستاوردها را توضیح می دهد و لذا هیچ چیز تعیین شده و درونی از نظر زیست شناختی توضیح دهنده نمیباشد.
2 – جهانشمولی در مقابل نسبی گرایی فرهنگی / خاص بودگی تاریخی
جهانشمولی در این زمینه (فحوی) یادآور مفاهیم حق و برابری و فلسفه های انسان گرایانه است که خاستگاه این نظرات هستند. به طور خاص دیدگاه جهانشمول (عام گرایانه) دیدگاهی است که چگونگی اتفاق افتادن مکرر یک تجربه یا عمل اجتماعی – مثلأ مرگ – را در اولویت قرار میدهد. بنابراین تجربۀ مرگ به نظر جهانشمول می رسد: آیا هیچ جامعه ای در هیچ زمانی توانسته راهی برای رهاندن حتی یکی از اعضایش ازآن پیدا کند؟ همچنین می توان گفت که موجودات بشر در سراسر جهان نیاز به خوردن و نوشیدن دارند والا خواهند مرد؛ انسان گراها بر این اعتقادند که موجودات بشر (به طور جهانشمول) از بدو تولد حقوقی دارند که ممکن است به آنها داده شده و برآورد شده باشد و یا این حقوق سلب شده باشند.
در طرف دیگر صاحب نظرانی قرار دارند که بر نسبی گرایی فرهنگی و خاص بودن تاریخی تأکید می کنند، آنها تلاش دارند تا اعتقاد به همگانیت های نابجا از جانب طرفداران عام گرایی را اصلاح کنند و لذا تفاوت های تجارب و اعمال بشری درمکانها و زمان های مختلف را مورد تأیید قرار میدهند. بنابراین توضیحات، یک نسبی گرای فرهنگی ممکن است بیشتر به تفاوت درک و واکنش ما به مرگ علاقمند باشد تا جهانشمول بودن مرگ و بیشتر به رابطه این تفاوت با ملت، قبیله،قوم یا گروه نژادی و مذهبی بپردازد. فردی که به خاص بودن تاریخی علاقمند است شاید بیشتر به مطالعه تغییر عقاید در مورد مرگ در طول قرون مختلف بپردازد. از نظر چنین شخصی ممکن است اعتقادات مربوط به مرگ در طول سالیان متمادی تکامل بیابد.ادعای جهانشمول بودن مرگ باید از نظر وی با توجه به زمینه های تاریخی، درک/ دریافت و مورد بررسی قرار بگیرد.
هرچند این بحث می تواند کم و بیش جنجالی باشد اما بیشتر این مباحث در حوزه مطالعه جنسیت، نژاد و طبقه رخ می دهد.برای مثال همانطور که در فصل بعدی این کتاب در مورد جنسیت آمده است: فمنیسم های مختلف هنگامی به وجود آمدند که در مورد وجود مفهوم فمنیسم رادیکال – برپایۀ مفهوم پدرسالاری یا سلطه مردانه به عنوان ویژگی ساختاری اصلی جوامع بشری – در همه مکان ها و زمان ها عدم توافق هایی روی داد.از نظر نسبی گرایان ادعای جهانشمولی پدرسالاری ناشی از نادیده انگاشتن این مسئله است که اعمال نشان دهنده سلطۀ مرد/مردانه در بعضی جوامع به شیوه ای متفاوت درک می شود و مثلأ می تواند ناظر بر توافقی در زمینۀ تقسیم کار باشد. همچنین این مباحثه میان رویکردهای نسبی گرایانه/فرهنگی و جهانشمول گرایانه (عام گرایانه) ، در مورد تحلیل ختنه دختران نیز شکل گرفته است. از نظر بعضی نسبی گرایان آنچه در ظاهر عملی وحشیانه و خشن(عمل ختنه کردن) به نظر می رسد – عملی که باعث درد و مانع لذت می شود (درد و لذت مفاهیمی جهانشمول به حساب می آیند) – ممکن است از نظر جوامع غیر غربی وحشیانه به نظر نرسد و حتی بخشی پذیرفته شده ( وحتی قابل قبول) از فرهنگ مربوطه شان باشد. اینکه خواننده چه واکنشی به این بحث نشان خواهد داد و آیا با امر جهانشمول موافق و با امر فرهنگی مخالف است (و یا بالعکس) در اینجا اهمیت چندانی ندارد، چرا که در این جا هدف نشان دادن وجود چنین بحث هایی در حوزه های جامعه شناسی است.
یک مثال در مورد نژاد نیز می تواند در اینجا مفید واقع شود. یک فرد عام گرا (جهانشمول گرا) ممکن است ادعا کند که نژاد یک مفهوم جهانشمول است و در هر جامعه ای مفهوم نژاد گرایی به گونه ای وجود دارد. در طرف دیگر نسبی گرایان فرهنگی ( که در اینجا به ساخت گرایی اجتماعی شباهت پیدا میکنند) ممکن است ابراز دارند که تفاوت های زیادی در مورد درک «نژاد» وجود دارد و شاید در بعضی جوامع به عنوان نوعی طبقه بندی اجتماعی یا عامل رده بندی بکار نرود. بدین منظور و همانطور که محققان خاطرنشان کرده اند برزیل نمونه بسیار جالبی است که می توان آنرا از نظر طبقه بندیهای نژادی با آمریکا مقایسه کرد. در حالی که در آمریکا نژاد به شیوه بسیار ساده ای مورد بحث قرار می گیرد( به صورت سفید پوست / سیاهپوست و یاسفید/سیاه/ اسپانیائی). در برزیل بیش از 200 نوع طبقه بندی نژادی وجود دارد. بنابراین مسئله نژادگرایی را باید متناسب با جوامع مختلف و نه جهت نشان دادن واقعیت های جهانشمول و بنیادی در نظر گرفت. بعضی نظریه پردازان اجتماعی بحث در مورد نژاد را کمی جلوتر برده و اظهار میدارند که سلطه (تسلط) ناشی از خود مسئلۀ نژاد گرایی است. از نظر این نظریه پردازان همانطور که طبقه بندی های نژادی در زمان های خاص و به شیوه های خاص به وجود آمده اند، همانگونه هم می توان به مثابه یک هدف و آرمان مطلوب/عالی آنها را از بین برده و وجود آنها را به چالش کشید.
3 – تقلیل گرایی / خودمختاری در مقابل پیچیدگی:
همانطور که دو بحث مذکور و اولیه تا اینجا در دروس مربوط به جنسیت، نژاد و طبقه تکرار می شوند، تفاوت های مفهومی نیز در بحث ها و مطالب پیش رو به طور مکرر مطرح می شوند.در این بخش، تقلیل گرایی را می توان نسبت دادن دلایل وجود یک پدیده اجتماعی خاص به یک فاکتور/عامل منفرد دانست. بنابر این به عنوان تحلیلگری اجتماعی، یک تقلیل گرا تمایل دارد این فاکتور را به صورت مستقل و نه بصورت تعاملی در نظر بگیرد . در طرف دیگر می توان در مقابل این گرایش نوعی تعهد (تمایل) به پیچیدگی – پیچیده کردن اصطلاحی است که چنسر به صورت تقریبأ طنز آمیز و سنت شکنانه در کلاس درس بکار می برد – را مطرح کرد، به این معنی که محقق یا مفسر درصدد یافتن مجموعه ای از دلایل برای توضیح یک پدیده است.
چون اهمیت این مفاهیم درمثال های زیادی در ادامه بحث مورد تایید قرار خواهد گرفت، در اینجا فقط چند مثال به عنوان مقدمه ارائه می شود. فصل بعد در مورد جنسیت به نقدهای مارکسیست فمنیست ها از فمنیست های رادیکالی چون شولامیت فایرستون و کیت میله به خاطر عدم توجه به طبقه می پردازد. به بیان دیگر این نقد اظهار می داد که بعضی مارکسیست فمنیست ها مطالعه فرودستی زنان را فقط به مسئله جنسیت – یا تسلط مردان – تقلیل می دهند. در این شرایط کمک سرمایه داری به این فرودستی و رابطه بین تفاوت های طبقاتی و موقعیت زنان نادیده گرفته می شود. جالب است که این اتهام تقلیل گرایی( یا نسبت دادن علت یک نوع تبعیض به یک فاکتور خاص) دقیقأ همان انتقادی است که شولامیت فایرستون علیه دیدگاههای مارکسیستی سابق در کتاب فمینستی معروفش "دیالتیک جنس" مطرح می کند. ازنظر فایرستون، مارکسیست های سنتی، همانطور که در نوشته های انگلس در مورد خانواده آمده است، به طور سنتی بر این باور بودند که فرودستی زنان کاملأ محصول نظام سرمایه داری بوده به عبارت دیگر سلطه مردسالارانه/ مردانه بر زنان همراه با سرنوشت خود سرمایه داری است که ظهور و افول پیدا خواهد کرد. اگر نابرابری های طبقاتی از بین برود، نابرابریهای جنسی نیز از بین خواهد رفت. این باعث استفاده متفاوت از نقد تقلیل گرایانه شد. به نظر فایرستون بسیاری از مارکسیست های سنتی سرکوب جنسیتی را به عملکرد طبقه تقلیل دادند و تعصبات جنسیتی را به نابرابری های طبقاتی نسبت و تقلیل داده تا اینکه آنرا به مجموعه ی پیچیده تری از عوامل اجتماعی مرتبط سازند.
همانطور که این مثال به طور مفصل در فصل بعد شرح داده خواهد شد، مثال دوم نیز – بحث نژاد / طبقه که در حوزه های آکادمیک و سیاست مطرح می شود – به صورت گسترده تری مورد برسی قرار خواهد گرفت و شاید همین اشاره کافی باشد که هر کدام از طرفین این بحث، طرف مقابل را به تقلیل گرایی متهم می کنند و ادعا دارند که طرف مقابل تلاش می کند تا نابرابریهای نژادی و طبقاتی را دلیل تبعیض های موجود در زندگی اقلیت های آمریکایی بداند. استفان استاینبرگ جامعه شناس، ویلیام جولیس ویلسون را به خاطر اهمیت زیادی که وی دربحث موانع پیش روی آمریکاییان آفریقائی تبار برای نژاد قائل است مورد انتقاد قرار می دهد. بر مبنای اصطلاحاتی که در اینجا بکار برده شده، استاینبرگ، ویلسون را به تقلیل تبعیض نژادی به کارکرد نژاد متهم می کند. از طرف دیگر، کل نوشته های ویلسون – ازکتاب اولش یعنی اهمیت رو به کاهش نژاد تا کتابهای افراد فرودست و هنگامی که کار ناپدید می شود – بر اهمیت فراوان نژاد متمرکز است. از نظر ویلسون نابرابریهای طبقاتی ، و نه نابرابریهای نژادی، مهمترین عامل تعیین کننده ی فرصت های زندگی آفریقایی – آمریکایی ها بوده اند. باید توجه داشت که در حقیقت هم استاینبرگ و هم ویلسون به اهمیت نژاد و طبقه واقف اند و هر کدام می توانند دیگری را به تقلیل گرایی به معنی نسبت دادن اهمیت بیشتر به یک متغیر متهم کنند.
4 – چارچوب تحلیلی A/B/Cچنسر:
همانطور که مثال های فراوانی در مورد تقابل پیچیدگی و تقلیل گرایی در فصل های بعد خواهد آمد، یک قالب تحلیلی برای درک جنسیت، نژاد و طبقه نیز ارائه خواهد شد. یکی ازنکات کلیدی در مطالعه جنسیت، نژاد و طبقه مسئله ی طبقه بندی است که عبارت است از نحوه پدیدار شدن طبقات مختلف اجتماعی به صورت لایه هایی که باهم در ارتباط هستند. طرفین این مسئله (چه افراد و چه گروهها) که دربُعدی از زندگی خود احساس قدرت می کنند در بُعدی دیگر خود را فاقد هر قدرتی می یابند. به عبارت دیگر می توان این فرضیه را مطرح کرد که قدرت در یک حوزه اجتماعی، عدم قدرت در یک حوزه اجتماعی دیگر را جبران می کند و این توضیح این مسئله است که چرا و چگونه طبقات اجتماعی حفظ و باز تولید می شوند. چنین طبقه بندی را می توان از طریق نمودار A/B/C که دربرگیرنده مثالهای مختلفی است مجسم کرد.
به عنوان مثال تصور کنید که یک کارگر سفید پوست در موقعیت B در یک نمودار قرار دارد از نظر جامعه شناختی این شخص خاص ممکن است شغلی داشته باشد که در آن به نوعی احساس عدم قدرت در رابطه با شخص متعلق به طبقه متوسط یا طبقه بالایی بکند که مثلأ مدیر اوست. به عنوان مثال، اگر شخص در موقعیت B، یک پیام رسان باشد که در یک موسسه حقوقی به چند نفر که از نظر طبقه و موقعیت کاری از او بالاترند گزارش ارائه می دهد. بنابراین میتوان یکی از این اشخاص طبقه بالا را در موقعیت A قرار دهیم. اگر این شخص متعلق به طبقه کارگردر محل کار تقریبأ قدرت خاصی ندارد، در خانه خودکه ساختاری سنتی دارد به عنوان رئیس خانه احساس قدرت بیشتری می کند. در اینجا او نسبت به همسرش دارای قدرت بیشتری به حساب می آید. در نتیجه درنمودار A/B/C ، همسر این فرد نیز موقعیت c را خواهد داشت. بنابراین شوهر این شخص می تواند عدم قدرت در محل کار را تحمل کند چرا که در خانه احساس قدرت بیشتری می کند.
آنچه در اینجا حائز اهمیت و سودمند است این است که می توان آن را در مورد مثال های مختلف به کار برد و همچنین این طرح نشان دهنده ی روابط اجتماعی فراتر از مثلث A/B/C است. چرا که مردی که شخص پیام رسان به وی گزارش ارائه می کند احتمالا خود تحت امر مردی دیگر (یا زنی) است. بنابر این باید نمودار را بسط داد. همچنین زنی که نسبت به شوهرش فاقد قدرت است احتمالأ نسبت به بچه هایش قدرت دارد و باز هم باید نمودار مربوطه را گسترش داد. آنچه در همه این موارد مشترک است این نکته میباشد که این مثال به نوعی نحوۀ حفظ وبازتولید روابط جنسیتی ، نژادی و طبقاتی را مشخص می کند.
5– هویت در مقابل سیاست ائتلاف:
این مفهوم یک جنبه سیاسی تر را وارد واژگان مفهومی می کند که برای مطالعه جنسیت، نژاد و طبقه از آنها استفاده می کنیم چرا که این مطالعه به جنبش های اجتماعی ای می پردازد که نقش مهمی در برجسته کردن این اشکال روابط اجتماعی – چه با هم و چه جدا از هم – در ذهن عموم ایفا میکنند . همانطور که قبلأ اشاره شده، به راه افتادن رشته هایی (درس هایی) درمورد جنسیت، نژاد و طبقه در دهه 1980 در مقایسه با دهه 1950 فقط هنگامی قابل درک و بررسی است که آنرا در زمینه جنبشهای اجتماعی بعد از دهه 1960 مورد بررسی قرار دهیم. بدون پیدایش جنبش فمنیستی، جنبش های برابری نژادی و سیاست چپ در دهه 1960 چنین درس هایی – و خود همین متن – هرگزبه وجود نمی آمدند.اما مهمترین عامل پیدایش این درس احتمالا جنبش های سیاست هویت بوده است. این اصطلاح به جنبش های اجتماعی ای اطلاق می شود که هدف اصلی شان حمایت از افراد و گروه هایی بود که تحت تأثیر و سلطۀ اشکال تبعیض اجتماعی بودند. اغلب این اشکال تبعیض بر اساس ویژگی های فیزیکی یا رفتارهای جنسی این افراد یا گروه هاست. بنابراین جنبش های فمنیستی و حقوق مدنی با پیش داوریهای موجود علیه زنان واقلیت های نژادی به مبارزه برخاستند. حقوق همجنس خواهان مرد و زن حول حمایت از آزادی جنسی و علیه تعصبات(پیش داوری) همجنس خواه ستیزانه تعریف شدند. با نگاهی به زمینه های اجتماعی دهه 1960 و 1970 متوجه می شویم که هویت به دو شیوه وارد تعاریف خود این جنبش ها میشود . اول همانطور که میتوان در مورد سایر جنبش ها نیز گفت: فمنیست ها در ابتدا تصورمی کردند که مفهوم «زن» یک هویت مهم تعریف گر – مهم تراز دیگر شیوه های تعریف خود – برای افرادی است که با این هدف(فمنیسم) ارتباط دارند. همچنین سیاه پوست بودن یکی از فاکتورهای مهم هویتی برای آفریقایی – آمریکایی ها بود که با جنبش حقوق مدنی سروکار داشتند و همجنس خواه بودن نیز برای جنبش های آزادی همجنس گرایی همان نقش را داشت. دوم اینکه سیاست هویت بر این فرض استوار است که افرادی که به دنبال جایگاه اجتماعی هستند افرادی هستند که «هویت» آنها بستگی به موفقیت این جنبش های اجتماعی دارد. بنابراین از دیدگاه سیاست هویت، احتمال کمی دارد که مردان به حمایت از زنان اقدام به عمل کنند همچنانکه احتمال کمتری دارد که نویسندگان، سازمان های عدالت نژادی را به راه اندازند و دگر جنس خواهان هم علیه هم جنس خواه ستیزی مبارزه کنند.
از طرف دیگر مطالعه جنسیت، نژاد و طبقه در سال 2005 باعث شد که جنبش های هویت در زمینۀ متنیِ گسترده تری قرار بگیرند. همانطور که دیدگاههای پست مدرن و پساساختارگرایانه در دهه 1980 و 1990 تاثیرگذار شدند. آثاری نوشته میشوند که در آنها به اصطلاحاتی چون «هویت های شکسته شده» و «خود نامتمرکز» اشاره میشود. لذا محققان و فعالان،دیگر اعتقاد نداشتند که یک هویت خاص مقدم میباشد، بلکه آنها معتقد بودند که یک فرد یا گروهی خاص ظرفیت ها و ابعاد متعددی دارند که به شیوه های مختلف با هم در تعاملند. بنابراین یک فرد خاص که دارای جنسیت است بدون شک تحت تاثیر ابعاد نژاد، قومیت ، طبقه، سن، ملیت و همچنین تجارب خود به عنوان پدر، مادر، فامیل، دوست و غیره هم قرار دارد و این باعث می شود که پیوندهای سیاسی بر پایه یک هویت خاص،غیر ممکن یا حتی ساده انگارانه به نظر برسند.
به نظر بسیاری از افراد این باعث شد که سیاست ائتلاف جایگزین سیاست هویت شود و افراد بیشتری بتوانند از آن حمایت کنند. در حوزه نظریه اجتماعی ، این دیدگاه منجر به نظریه عجیبی شده که هر نوع اعتقاد به ذات تغییر ناپذیر هویت جنسی را به چالش می کشد. بنابراین میتوانیم واژگان مفهومی خود را بکار گیریم و فعالان سیاست ائتلاف (و نظریه پردازانی که تحت تاثیر پساساختارگرایی هستند) می توانند سیاست هویت را چون ذات گرایانه و جبرگرایانه است مورد انتقاد قرار دهند. از نظر این منتقدان مقولاتی چون «زن» ، «لاتین» و «همجنس خواه » نیز می توانند ثابت و تغییر ناپذیر در نظر گرفته شوند و همان انعطاف ناپذیری را داشته باشند که باعث حفظ نظامهای تبعیض گشته است.در واقع این همان دیدگاهی است که جودیت باتلر درکتاب پساساختارگرایانه خود در مورد فمنیسم پیشنهاد کرد؛ کتابی که تحت عنوان مشکل جنسیت اکنون به یک کتاب کلاسیک در مورد فمنیسم تبدیل شده است. باتلر معتقد است که از این نظر ذاتِ زنانه یا همجنس بازانه وجود ندارد. در نتیجه، از نظر او جنبشهای اجتماعی به طور بالقوه آزادی بخش هستند و مقولات اجتماعی که باعث خلق آنها شده اند را حمایت یا تقویت نمی کنند.
با در نظر داشتن این پنج ایده، می توان مدعی بود که هم واژگان مفهومی ایجاد شده اند وهم ابزارهای اساسی به وجود آمده اند،ابزارهایی که از طریق آنها می توان روابط بین جنسیت، نژاد و طبقه – و روابط سیاسی میان آنها – را بهتر مورد بررسی قرار داد. البته قبل از آنکه چنسر در فصل 2 به مطالعه سه شیوه مطالعه جنسیت و مشکلات مربوط به ادغام نژاد و طبقه بپردازد خود مفهوم پیش داوری را بررسی میکند. به نظر وی علی رغم تمام تفاوت هایی که این اشکال تبعیض را از هم جدا می کنند، چند سئوال مشابه وجود دارد که می توان در مورد تعصبات جنسیتی، تنفر نژادی و تبعیض علیه هم جنس خواهان و یا گروه های دیگر مطرح کرد، سئوالاتی مشتمل بر اینکه:
منشأ تبعیض کجاست؟ چرا انسان ها رفتارهایی می کنند که در بهترین حالت باعث طرد و در بدترین حالت باعث نسل کشی عده ای می شود؟ و سنت های مختلف نظری در این باره چه به ما آموخته اند؟ اگر چه این سئوال مهم آخری در فصل های بعدی مورد بررسی قرار خواهد گرفت،اما در اینجا چند جواب ممکن آنهم به طور گذرا مورد اشاره قرار می گیرند.
شاید بتوان تعصب وپیش داوری را در درون پنج سنت بررسی کرد: (a)زیست شناسی (b) گرایش های فرویدی یا روانشناختی (c)مفاهیم دورکهایمی (d)مفاهیم مارکسیستی (e) انگاره هایی که امر اجتماعی وامر روانشاختی را باهم درهم می آمیزند. دیدگاه های زیست شناختی همانند خود جامعه شناسی بیشتر توضیحات ساده و یک بعدی در مورد جانبداری ارائه می دهند: در کتاب کونراد لورنز در مورد پرخاشگری، تبعیض به عنوان بخشی از ویژگی زیست شناختی افراد تعریف می شود. نظریات تکاملی نیز همین گرایشات را در خود دارند؛ اگر چه نویسندگان در خصوص دلایل فیزیکی پرخاشگری عقاید متفاوتی دارند ، اما اکثرأ بر این باورند که بعضی از این رفتارهای خصمانه بین انسانها فطری و پایه زیست شناختی دارد. از این نظر می توان گفت این نظریه ها نمونه ای از ذات گرایی هستند چرا که دارای ویژگی جبرگرایانه هستند.
اگر نظریه های روانشناختی تا حدی از جبرگرایی زیست شناختی فاصله می گیرند، در بعضی از نوشته های فروید چیزی غیر قابل اجتناب باقی می ماند که می توان در مورد این سئوال بنیادی بکار برد: چرا پیش داوری؟ فروید در کتاب تمدن و ناخرسندیهایش بر این باور است که خود ماهیت تمدن وجود تنفر بین افراد و در زمان های مختلف را اجتناب ناپذیر می کند. این به آن خاطر است که دو سائقی (کششی) که فروید آنها را در روان انسان درونی می داند – لیبیدو / اروس و پرخاشگری / غریزه مرگ – را نمی توان در هنگامی که جوامع توسعه می یابند به طور کامل بیان کرد. از طرف دیگرفروید معتقد است برای ظهورتمدن سائق باید از مسیر مستقیم ابراز/ارضاء به سوی فعالیت فرهنگی تغییر مسیر داده شود. از نظر فروید تصعید، یا هدایت کردن انرژی از اهداف اصلی سائق به سوی کانال های اجتماعی سازنده – پیدا کردن درمان برای بیماری ها، تعیین سیاست هایی برای خاتمه دادن به جنگ، هنر، موسیقی و ادبیات – برای تمدن لازم است. درنتیجه ، در یک چارچوب فرویدی، تمایل به ابراز پیشداوریهای خشمگینانه ممکن است همیشه در درون وجود داشته باشد. توانایی جوامع مختلف برای آموزش اعضایش برای تغییر مسیر عواطفشان متفاوت است یعنی آموزش آنها برای یادگیری و نه نفرت داشتن و محروم کردن است که میتواند متفاوت باشد.
نظریه های سوم و چهارم از نظر ماهیت، جامعه شناختی تراند. به جای درگیری در ماهیت زیست شناختی یا ماهیت های روانی، اعمال اجتماعی ای که قابل یادگیری وتغییرند، منشأ پیشداوریها و جانبداری های انسان هستند.در سنت دورکهایمی، که باعث ایجاد نظریه های ترس اخلاقی در بریتانیا و نظریه های مرتونی در آمریکا شد، گروه ها ممکن است به دنبال تعاریفی برای خود باشند هنگامیکه که در مقابل «دیگران» قرار می گیرند. امیل دورکهایم در کتاب قواعد روش جامعه شناختی خود بیان میکند که روندهای اجتماعی نرمال را می توان از روندهای به اصطلاح آسیب شناختی جدا کرد و براین مبناست که جرم برای جامعه نقش کارکردی دارد. در هر جامعه ای نوعی جرم وجود دارد – یعنی قوانین و تابوهایی که افراد مطیع قانون را از افراد متخطی ازقانون جدا می کرد – و جرم بیشتر یک چیز «نرمال» است تا «آسیب شناختی». اما چرا دورکهایم جرم را نرمال و کارکردی می پنداشت؟ زیرا به عقیده دورکهایم، تعریف افراد به عنوان مجرم، قانون شکن و غیره لازم است چرا که افراد دیگر در مقایسه با آنها می توانند غیر مجرم و مطیع قانون پنداشته شوند.
بنابراین در این سنت ،جانبداریهای اجتماعی و پیشداوریها در جوامع و گروه ها برای ایجاد انسجام استفاده می شوند. اگر چه این غیر قابل اجتناب است. دورکهایم نقش خود به عنوان جامعه شناس را ایجاد میزان خاصی از انعطاف اجتماعی می دانست. تا جایی که مردم به این آگاهی برسند که «دیوهای عامیانه» (همانطوری که جامعه شناس بریتانیایی استفن کوهن در کتاب خود دیوهای عامیانه، روند خلق «دیگران» را توصیف کرد) که در اجتماع ساخته می شود بطور فطری مشکل ساز نیست و بنابر این نیاز به حضور یا وجود چنین دیوهایی – و کارکرد آنها – به تدریج از بین می رود.
هرچند این نظریه بسیار مهم و تأثیر گذار بوده است اما توجیهات مارکسیستی در مورد جانبداری نیز می توانند تفسیر جامعه شناختی خاص دیگری را ارائه کنند. اگر چه مارکس در مورد جانبداری و پیشداوری مطالب زیادی ننوشته است اما با توجه به عقاید او و انگلس میتوان گفت که پیشداوری در متن روندها و پویاییهای جریان سرمایه داری به وجود می آید. همانطور که بعضی از نویسندگان پساـ مارکسیست اشاره کرده اند، جدایی بین گروهها می تواند به هدف جدایی و پیروزی مورد استفاده قرار گیرد. برای مثال در آمریکا چون طبقه کارگر بر تقسیمات جدایی و نژادی میان خود تمرکز دارند کمتر متوجه اشتراک فراوانی اند که در بین آنها وجود دارد و مارکس شاید به طور غیر مستقیم اشاره کرده باشد که پیشداوریهای مختلف می توانند در دنیای سرمایه داری به عنوان وسیله ای برای حفظ نابرابریهای اقتصادی عمل کنند. ( همانطور که بعدا خواهیم دید بعضی از نویسندگان و محققان این دیدگاه را مورد انتقاد قرار می دهند چرا که آن را تقلیل گرایانه می دانند؛ یعنی پیچیدگیهای نژاد را به کارکرد یک بعدی طبقه تقلیل می دهد). طبق نظریه مارکسیستی یک گروه کار ذخیره – گروهی از کارگران که بیکارند یا کارمناسبی ندارند و بنابر این حاضرند هر شغلی را حتی در شرایط شکستن اعتصاب قبول کنند – لازم است تا سرمایه داری بتواند کنترل خود بر کارگران را حفظ کند. این ویژگی سرمایه داری ممکن است باعث ایجاد پیش داوری وتنفر شود – نه فقط پیشداوری و تنفر نژادی و قومی بلکه جنسیتی هم . این پیشداوری و تنفر زمانی رخ می دهد که گروهی از گروه دیگر( و نه از نظام) به خشم می آید چرا دستمزد پایین را قبول کرده اند و ارزش خود به عنوان کارگر را پایین آورده اند. دسته دیگر نظریه ها آنهایی هستند که تلاش می کنند جنبه های فردی توضیحات ( از جمله توضیحات روانکارانه) را با دیدگاه های جامعه شناختی درهم آمیزند. برای مثال، می توان کتاب فریبندگی های جرم نوشتۀ جک کاتز را برای درک پیشداوریها به کار برد، بدین معنی که علاقه کاتز به تأثیرات پدیدارشناسانه ( که به نظر او در پیش زمینه موقعیت های اجتماعی رخ می دهند) را با جنبه های جامعه شناختی کلاسیک همچون جنسیت، نژاد و طبقه ( که دو آنرا در پس زمینه زندگی افراد می بیند) در هم بیآمیزیم . بنابراین حتی اگر سرمایه داری بر آن باشد که مردم به خاطر دلایل نژادی و قومی از همدیگر متنفر باشند، همه افراد پاسخ یکسانی به این تأثیر ساختاری نخواهند داد: به خاطر موقعیت های پویا و در حال تغییر که در شخصیت افراد وجود دارد تفاوت های فردی پیامدهای متفاوتی به دنبال خواهد داشت.
یک نظریه روانشناختی – اجتماعی دیگر را می توان در کتاب خود چنسر با عنوان "خود دگر آزاری در زندگی روزمره " یافت. در این کتاب چنسر سعی کرده "خود دگر آزاری " را به عنوان شرایط پویایی و توأمان جمعی و فردی تعریف کند،شرایطی که در محیط های اجتماعی مختلف از اتاق خواب گرفته تا اتاق هیات مدیره رخ داده و وجود پیدا میکنند. وی معتقدست که انواع خاصی از جانبداری در فرهنگ های "خود دگر آزار " همچون فرهنگ خودشان صورت می گیرد که نتیجه تأثیرات اجتماعی و روانی است.
په یوه ندی