Loading...

  • MOC.OOTAHAD
  • selcitrA seidutS erutuF
  • MOC.OOTAHAD

مرگ يا افول هنر


مرگ يا افول هنر

جياني واتيمو/ترجمه:عبداله امینی

 اشاره (م. ف.)

جياني واتيمو (- 1936) فيلسوف پديدارشناسِ معاصر ايتاليايي در مقاله­ي حاضر با تکيه بر انگاره­ي «مرگ هنرِ» هگل درصدد ميانجي­گري ميان تحليل هايدگري از اثر هنري در مقام گشودگي حقيقت (در رساله­ي سرآغاز کار هنري) در نسبت با طرح عام او در باب تخريب و فراروي از متافيزيک از يک­سو، و برداشت برخي ديگر از فيلسوفان مکتب فرانکفورت (از جمله مارکوزه، بنيامين و آدورنو) در باب نقش هنر در عالم معاصر و نيز نقش تکنولوژي در دگرگون کردن جايگاه اثر هنري و برداشت ما از آن­ها از ديگر سوست. او با تأکيد بر سيطره­ي بيش از پيش رسانه­هاي جمعي در عصر حاضر در برساختن و دستکاري ذوق فرهنگ توده، به تأسي از منظري هايدگري به تأمل در باب «ذات» هنر معاصر مي­پردازد. علاوه بر اشاره به جنبش هنر آونگارد و نقش آن در برهم زدن تلقي و معيارهاي رايج زيباشناسي کلاسيک، به نقش تکنولوژي در تعبير بنياميني آن نيز نظر دارد ، تکنولوژي­اي که به جهت امکان تکثيرپذيري مکانيکي، آثار هنري را به فراسوي مرزهاي متعارف و رسمي برده و همين امر سبب از دست رفتن «هاله­ي قُدسي­شان» شده است.­ به طور خلاصه، واتيمو گرايش­هاي محوري معاصر را در سه گفتمان يا شکل طبقه­بندي مي­کند که به زعم او هر سه اَشکال مختلف «مرگ هنر» (يا به تعبير او «افول هنر»)اند، به اين دليل که مرگ هنر را «به تعويق مي­اندازند». 1- مرگ هنر در قالب تفسير مجدد هستي که همچون يک يوتوپيا جلوه مي­کند،؛ اين رويکرد را مي­توان در نزد هايدگر و تاحدي گادامر يافت که با تفسير ديگري از مفهوم هستي و به ويژه حقيقت در معناي نامستوري (الثيا) هنوز به گشودگي حقيقت در هنر باور دارند. 2- مرگ هنر در قالب زيباشناسي­سازيِ فرهنگ توده که عمدتاً در هيأت هنر کيچ نمود مي­يابد و غالب متفکران مکتب فرانکفورت به نقد آن همت گماشته و رسالتي محوري­تر براي هنر در جهت برهم زدن نظم موجود و سرکوبگر قائل­اند. 3- مرگ هنر در قالب پيشه کردن سکوت از سوي هنر اصيل؛ هنري که در چنين وضعي ترجيح مي­دهد بيش­تر در خودش فرو رود و سکوت کند.

حال واتيمو در ميان منتقدان براي فراروي از چنين وضعي به طور کلي دو گرايش عمده را تشخيص مي­دهد: يکي از اين رويکردها به حفظ و بازخواني مفاهيم سنتيِ زيباشناسيِ کلاسيک در قالبي انتقادي يا يوتوپيايي اکتفا مي­ورزد و ديگري بر آن است که زيباشناسي کلاسيک در مقابل چنين وضعيتي ديگر تاب مقاومت ندارد و بايستي کنار گذاشته شود. به زعم او، هر دوي اين رهيافت­ها به نحو ضمني مرگ هنر را پذيرفته­اند. برنهاد خود واتيمو در جهت فراروي از اين وضعيت و توجيه آن، به نحوي در ميانه­ي اين دو رويکرد قرار دارد که از انگاره­ي هايدگر در رساله­ي سرآغاز کار هنري متأثر است.  

مرگ يا افول هنر

انگاره­ي مرگ هنر، همانند بسياري از ايده­هاي هگل، با توجه به توسعه­ي جامعه­ي پيشرفته­ي صنعتي پيشگويانه از آب درآمده است. با اين همه مرگ هنر در جهان معاصر کاملاً همان معنايي را ندارد که براي هگل داشت، بلکه بيش­تر – همان­گونه که آدورنو به تکرار نشان داده- معنايي به نحو عجيبي تحريف شده1 دارد. آيا محتملاً اين درست نيست که همگاني­سازي2 حوزه­ي اطلاعات را مي­توان به مثابه يک تحقق سوء و منحرف پيروزي روح مطلق تفسير کرد؟ يوتوپياي (آرمانشهر) بازگشت روح به خويش- يعني، انطباق ميان هستي3 و يک خودآگاهي کاملاً شفاف- به شيوه­ي واحدي در زندگي روزمره­ي­مان به مثابه عموميت­بخشي4 حوزه­ي وسايل ارتباطي و جهان بازنمايي اشاعه يافته به وسيله­ي همين ابزارها رخ مي­دهد، که ديگر نمي­تواند از «واقعيت» متمايز شود. طبيعتاً، حوزه­ي رسانه­هاي جمعي روح مطلق هگلي نيست؛ به­عکس چه­بسا کاريکاتوري از آن باشد. گرچه در هر حال، رسانه­هاي جمعي در معناي تباهي صرفاً تحريفي از آن (روح مطلق) نيست، بلکه بيش­تر چيزي است، هرچند غالباً همراه با تحريف­ها همراه است، که متضمن امکان­هاي شناختي و عملي­اي است که بايستي کشف شوند، و محتملاً شکل چيزهايي که پديد مي­آيند را ترسيم مي­کند.  

مي­بايستي به دقت توجه کرد، حتي اگر استدلال­مان از اين اصطلاحات بسيار کلي فراتر نرود، که وقتي از مرگ هنر بحث مي­کنيم ما داريم در چارچوب اين تحقق سوء (تحريف­شده­ي) مؤثر روح مطلق هگلي سخن مي­گوييم. يا فزون­تر، ما در درون چارچوب يک متافيزيک تحقق­يافته، که هم­ارز با امر پيشين است، سخن مي­گوييم که به پايان خود رسيده است، در همان معنايي که هايدگر- او که کار نيچه را به­مثابه اعلان فلسفي اين امر تلقي مي­کند- از چنين رخدادي بحث مي­کند. با بهره­گيري از اصطلاح هايدگري، اين واقعيت که ما از درون چنين چارچوبي سخن مي­گوييم نشان مي­دهد که آن­چه در معرض خطر است ديگر يکÜberwindung  (غلبه/ فراروي) به مثابه Verwindung (تخريب/ واژگوني) متافيزيک نيست.5 آن غلبه­ي تحقق سوء روح مطلق، يا، در مورد حاضر، غلبه­ي مرگ هنر نيست، بلکه التيام­بخشي6 آن و تسليم شدن به آن است. مرگ هنر عبارتي است که عصر پايان متافيزيک را آن­گونه که از سوي هگل پيشگويي شده، آن­طور که از سوي نيچه زندگي شده و به آن شيوه که از جانب هايدگر تثبيت شده، توصيف مي­کند يا، حتي قوام مي­بخشد. در اين دوره انديشه در وضعيت تخريب متافيزيک قرار دارد. متافيزيک همانند يک لباس کهنه و مندرس نيست که کنار گذاشته شده باشد، زيرا آن هنوز «انسانيت»مان را به شيوه­ي geschicklich (تاريخمند) قوام مي­بخشد؛ ما خود را به آن وامي­گذاريم و از طريق آن خودمان را التيام مي­بخشيم، به آن همچون چيزي که براي ما مقدر شده تسليم مي­شويم.

همانند کل ميراث متافيزيک، مرگ هنر را نمي­توان به منزله­ي «انگاره»اي انگاشت که مي­توان گفت با وضعيت معيني از چيزها مطابق است (يا مطابق نيست)، يا اين­که از حيث منطقي کم و بيش متناقض است و بنابراين مي­توان «انگاره»هاي ديگري را جايگزين آن کرد، يا سرآغاز، اهميت و دلالت  ايدئولوژيکي و ... اين انگاره را مي­توان تبيين نمود. آن به­عکس رخدادي است که منظومه­ي تاريخي و هستي­شناختي­اي را برمي­سازد که ما در آن گام برمي­داريم. اين منظومه شبکه­اي از رخدادهاي تاريخي و فرهنگي و درهم­بافته­اي از واژه­هايي است که به آن­ها متعلق است، به يک­باره آن­ها را توصيف مي­کند و تعين مي­بخشد. مرگ هنر ما را در اين معناي geschicklich (تاريخمند) آن­چه براي ما «مقدر» شده دلمشغول مي­دارد، و چيزي است که به سادگي نمي­توان آن را ناديده گرفت. اول از همه، آن (مرگ هنر) ما را به پيشگويي يا يوتوپياي جامعه­اي دلمشغول مي­کند که در آن هنر ديگر چونان يک پديده­ي ويژه وجود ندارد، بلکه –به تعبيري هگلي-  [هنر] از طريق زيباشناختي­سازي7 جهان­شمولِ وجود بي­رمق و پادرهوا شده است. متفکر برجسته­ي ديگري که با صداي بلند مرگ هنر را اعلام کرد، هربرت مارکوزه بود، يا دست­کم مارکوزه يکي از رهبران شورش 1960 دانشجويان بود. از منظر او، مرگ هنر به مثابه امکاني به سهولت دسترس­پذير براي جامعه­ا­ي از لحاظ تکنولوژي پيشرفته پديدار مي­شود- يعني، به اصطلاح خودمان، در جامعه­اي با يک متافيزيک کاملاً تحقق­يافته. حال، چنين امکاني تنها در مقام يک يوتوپياي نظري وجود ندارد. مقارن با شروع جنبش­هاي آوانگارد اوليه­ي قرن بيستم، عملکرد هنرها بخشي از پديده­ي گسترده­تر «انفجار/تخريب»8 زيباشناسي فراسوي حدود رسمي­اي9 که به شيوه­ي سنتي به آن نسبت داده مي­شد، شکل داد. بوطيقاي آوانگارد محدوديت­هايي را که فلسفه، خصوصاً از نوع نوکانتي و نوايدئاليستي آن، پيشاپيش بر هنر تحميل کرد، نمي­پذيرد. هنر آوانگارد از اين که به عنوان ميدان تجربه­ي غيرنظري و غير عملي تلقي شود، سرباز مي­زند، و در عوض مدعي است که الگويي براي يک حالت ممتاز امر واقع،10 لحظه­ي واژگوني ساختار سلسله پايگاني11 فرد و جامعه، و بدين ترتيب ابزار حقيقيِ12 کنش اجتماعي و سياسي است. ميراث آوانگارد متقدم از سوي جنبش­هاي آوانگارد متأخر حفظ شد، ولو در يک سطح کمتر تماميت­خواه13 و کمتر متافيزيکي، که در جهت تخريب مرزهاي سنتي متافيزيک به استدلال ادامه مي­دهد. اين انفجار و تخريب، به عنوان نمونه به نفي مکان­هايي مي­انجامد که به طور سنتي به تجربه­ي زيباشناختي نسبت داده شده است، همانند تالار کنسرت، تئاتر، گالري، موزه و کتاب[خانه]. مجموعه­اي از پيشرفت­ها- آثار زميني،14 هنر بدني، تئاتر خياباني و مانند آن-  رخ مي­دهد که تاحدي در نسبت با بلندپروازي­هاي انقلابي متافيزيکي جنبش­هاي آوانگارد پيشين­تر محدودتر است، اما در عين­حال در حهت نيل به تجربه­ي هنري معاصر به نحو انضمامي­تري ظاهر مي­شود. هنر ديگر به عنوان امري از مُد افتاده و منسوخ به واسطه­ي يک جامعه­ي انقلابي آينده توصيف نمي­شود؛ بلکه تجربه­ي هنري به مثابه يک واقعيت زيباشناختي تام بي­واسطه جستجو مي­شود. در نتيجه، جايگاه اثر به نحو بنيادي مبهم مي­شود: اثر ديگر در پي دستيابي به موفقيتي نيست که به آن اجازه خواهد داد خود را در مجموعه­ي معيني از ارزش­ها (موزه­ي خيالي ابژه­هاي داراي کيفيت زيباشناختي) قرار دهد، بلکه بيش­تر موفقيت آن اساساً بر حسب ترجمه­ي مسأله­آميز چنين مجموعه­اي از ارزش­ها، و در غلبه­ي – دست­کم زودگذر- بر محدوديت­هاي امر اخير تعريف مي­شود. از اين منظر، يکي از معيارهاي ارزيابي اثر هنري به نظر مي­رسد، نخست و پيش از هر چيز، توانايي اثر در به پرسش گرفتنِ جايگاه خود آن باشد. آن ممکن است اين کار را مستقيماً (و بدين ترتيب غالباً به شيوه­ي ناپخته15) انجام دهد يا به شيوه­ي غيرمستقيم، به عنوان نمونه مثل به تمسخر گرفتن انواع ادبي، مثل طراحي مجدد، همچون يک بوطيقاي نقل و واگويه­کردن،16 يا مثل استفاده از عکاسي نه براي ايجاد تأثيرهاي رسمي، بلکه براي ابتدايي­ترين کارکرد آن در تکثير. در تمام اين پديده­ها، که به شيوه­هاي مختلفي در تجربه­ي هنري معاصر حضور دارند، صرفاً مسأله­اي از نوع خودارجاعي17 نيست که در بسياري از نظريه­هاي زيباشناختي، مقوم کل هنر تصور مي­شود؛ بلکه پرسشي از امور واقع است که به طور خاص با مرگ هنر در معناي تخريب زيباشناسي مرتبط است که هم­چنين در اين اَشکال خودتمسخري18 عمل هنري رخ مي­دهد.

اِعمال تکنولوژي در جهت گذر از انفجار زيباشناسي آن­گونه که در جنبش­هاي آوانگاردِ متقدم پديدار مي­شود- که مرگ هنر را به مثابه سرنگوني محدوديت­هاي زيباشناسي به منظور حرکت در جهت معناي متافيزيکي، تاريخي و سياسيِ اثر تصور مي­کند- براي انفجاري که در جنبش­هاي جديدتر آوانگارد پديدار مي­شود، يک واقعيت مسلم است. مقصود از تکنولوژي در اين­جا همان چيزي است که بنيامين در مقاله­ي سال 1936 خويش در باب «اثر هنري در عصر تکثير مکانيکي»19 مدنظر دارد. از اين منظر، گريز هنر از مرزهاي رسمي ديگر نه منحصراً و نه اصولاً با يوتوپياي تفسير مجدد متافيزيکي يا انقلابي وجود پيوند ندارد؛ بلکه آن به نظر مي­رسد با ظهور تکنولوژي­هاي جديدي مرتبط است که در واقع به يک­باره شکلي از يک عموميت­بخشي زيباشناسي­مندي20 را مجال مي­دهد و تعين مي­بخشد. با ظهور توانايي جهت تکثير (بازتوليد) هنر به ياري ابزارهاي مکانيکي، آثار گذشته هاله­ي قُدسي­شان21 را از دست مي­دهند، يعني، هاله­اي که آن­ها را دربر گرفته و اين آثار (و ملازم با آن­ها حوزه­ي زيباشناختي تجربه) را نيز از ساير موجودات مجزا و منفرد نگاه مي­دارد. اشکال هنري­اي که متولد مي­شوند تکثيرپذيري قوام­بخش آن­هاست، همانند فيلم و عکاسي: چنين آثاري نه تنها داراي اصل22 نيستند، بلکه گرايش به اين دارند که تفاوت ميان مولِد و کاربر را برهم بزنند، زيرا آن­ها بر کاربرد تکنولوژيکي ماشين­ها (دستگاه­ها) مبتني هستند، در نتيجه هرگونه بحثي در باب نبوغ هنرمند (که در اصل خودش هاله است، آن­گونه که از منظر هنرمند نگريسته شده) را حذف مي­کند.

اين ايده که تجربه­ي زيباشناختي به نحو قطعي در عصر تکثير انبوه دگرگشت يافته، آن­گونه که بنيامين مدعي است، لحظه­ي گذار از يک معناي يوتوپيايي و انقلابي را براي مرگ هنر باز مي­نماياند تا يک معناي تکنولوژيکي، که در عوض سرانجام شکل يک نظريه­ي فرهنگ توده را به خود مي­گيرد. اين امر درست است اگر، آن­گونه که مشهور است، بنيامين خودش هرگز چنين ادعايي را نکرده باشد: او به­عکس ميان يک زيباشناسي­سازي تجربه­ي «خوب» (جامعه­شناس) و «بد» (فاشيست) تمايز مي­گذارد. مرگ هنر تنها آن چيزي نيست که از تفسير مجدد انقلابي وجود نتيجه خواهد شد، بلکه اين است که ما پيشاپيش در يک فرهنگ توده­اي زندگي مي­کنيم، زيرا چنين فرهنگي يک زيباشناسي­سازي تعميم­يافته­ي حيات را توليد مي­کند. مي­توان گفت اين امر مي­تواند رخ دهد، زيرا [امروزه] رسانه­هاي جمعي- که مسلماً اطلاعات و  فرهنگ را اشاعه مي­دهند و اوقات فراغت را پُر مي­کنند، اما همواره مطابق معيارهاي عام «امر زيبا»، يعني، جذابيت­هاي صوري توليدات- در زندگي هر فردي به نحو نامحدودي نقش محوري­تري ايفا کرده­اند تا ساير اعصار گذشته. اين­هماني ميان دامنه­ي رسانه­هاي جمعي و خودِ زيباشناختي يقيناً قابل اعتراض است. با وجود اين، چنين اين­هماني­اي به نحو نسبتاً ساده و خام باقي مي­ماند اگر عنايت داشته باشيم که رسانه­هاي جمعي گذشته از کارکرد انتشار اطلاعات، در جهت توليد يک وفاق همگاني از طريق تأسيس و تشديد يک زبان مشترکِ حيات اجتماعي عمل مي­کنند. رسانه­هاي جمعي ابزاري براي توده­هايي که [چنين ابزاري] در خدمت اين توده­ها باشد فراهم نمي­کنند؛ آن ابزارِ توده­هاست،23 در معنايي که در آن توده­ها به معناي دقيق کلمه به وسيله­ي رسانه­هاي جمعي به مثابه يک حوزه­ي عمومي وفاق، سليقه و احساس جمعي برساخته مي­شوند. اين کارکرد، که معمولاً (در يک معناي تحقيرآميز) سازماندهي وفاق عمومي خوانده مي­شود، کارکردي زيباشناختي مبتني بر سليقه است. اين امر روشن مي­شود اگر ما يکي از معاني بنياديني را يادآوري کنيم که از زمان نقد قوه­ي حکم [کانت] به اصطلاح «زيباشناختي» نسبت داده شده است: لذت زيباشناختي نه به عنوان چيزي که سوژه در نسبت با ابژه تجربه مي­کند، بلکه به مثابه لذتي تعريف مي­شود که از بازشناسي تعلق داشتنِ به يک گروه حاصل مي­گردد- که به نزد کانت، عبارت است از خود انسانيت به مثابه يک ايدئال- که توانش يکساني را در ارزيابي امر زيبا [براي همه امري] مشترک مي­داند.

اين ديدگاه چه بسا به شيوه­هاي مختلفي وجود داشته باشد: در بازگشت نظري به مفاهيم هگلي با ايدئولوژي انقلابي، در بوطيقاي متقدم و «نو-»آوانگارد، و در تجربه­ي رسانه­هاي جمعي به مثابه توزيع کننده­ي توليدات زيباشناختي که هم­چنين جاهايي هستند که بر پايه­ي آن­ها يک وفاق همگاني سازماندهي مي­شود. از اين منظر، مرگ هنر دال بر دو چيز است: در يک معناي قوي –و يوتوپيايي- آن نشان­گر پايان هنر است به مثابه يک واقعيت ويژه، مجزا از ساير تجربه­ها، به برکت احيا و تفسير مجدد24 وجود؛ در يک معناي ضعيف –يا واقعي- به زيباشناختي­سازي به منزله­ي گستره­ي دامنه­ي رسانه­هاي جمعي اشاره دارد.  

طريقي که در آن هنرمندان غالباً به مرگ هنر به ياري رسانه­هاي جمعي پاسخ مي­دهند، نيز به مقوله­ي مرگ هنر تعلق دارد، زيرا آن همانند ژست خودکشي يک فرد معترض است. با اعتراض عليه کيچ،25 يک فرهنگ توده­اي دستکاري شده، و زيباشناسي­سازي وجود در يک سطح نازل و ضعيف، هنر اصيل عمدتاً به وضعيت­هاي ترديدآميز برنامه­ريزي شده­اي پناه جسته است که هرگونه امکان لذت بي­واسطه از اثر (به عبارتي، جنبه­ي «مطبوعيت»)26 را انکار مي­کند، ارتباط برقرار کردن با هر چيز ديگري را نمي­پذيرد، و در عوض سکوت پيشه مي­کند. چنان­که مشهور است، آدورنو اين را درس حياتي اثر بکت يافت و به شيوه­هاي متنوعي همان چيز را به مثابه حقيقت ثابتي براي بسياري از جنبش­هاي هنري آوانگارد تلقي مي­کرد؛ در يک جهان آن­جا که وفاق جمعي از طريق دستکاري حاصل شده باشد، هنر اصيل تنها با فرو رفتن در سکوت سخن مي­گويد و تجربه­ي زيباشناختي تنها به مثابه نفي تمام ويژگي­هاي سنتي و محوري­اش، با ابتنا بر لذت از خودِ امر زيبا ناشي مي­شود. حتي در زيباشناسي منفي آدورنو، چنان­که در مورد يوتوپياي زيباشناسي­سازي عامِ تجربه، معيار اصلي براي ارزيابي اثر هنري توانش کم­تر يا بيش­تر آن در جهت نفي خويشتن27 است. اگر معناي هنر در فراوري تفسير مجدد وجود نهفته است، اثر هنري آشکارا معتبر پديدار خواهد شد تا آن درجه­اي که آن به چنين بازتفسيري باز مي­گردد و ضرورتاً در آن منحل مي­شود. در عوض، اگر معناي اثر در پافشاري­اش بر همه­تواني کيچ بنياد داشته باشد، در آن صورت بار ديگر اعتبار آن با نفي خويشتنِ خويش منطبق است. در معنايي که مستلزم بررسي دقيق­تري است، اثر هنري در شرايط فعلي، ويژگي­هايي مشابه با انگاره­ي هايدگر از هستي را آشکار مي­سازد: آن تنها تا آن­جا که همزمان از ما پا پس مي­کشد، پديد مي­آيد.  

(طبيعتاً، نبايستي از ياد برد که براي آدورنو معيار ارزيابي اثر هنري صرفاً و آشکارا نفي خويشتنِ جايگاه خود آن نيست. در عوض هم­چنين سنت تکنيکي همه­ي هنرها وجود دارد که مورد ملاحظه قرار مي­گيرد، تا آن­جا که امکان رابطه­ي ميان تاريخ هنر و تاريخ روح را تضمين مي­کند. از طريق تکنيک هنرمندانه، اثر هنري بيش از هر چيز به عنوان يک امر واقعي برآمده از روح تشخيص داده مي­شود، يعني، به منزله­ي حفظ يک حقيقت يا يک دلالت معنوي. از آن­جا که آدورنو يک هگلي خوشبين نيست و به پيشرفت باور ندارد، او در آخرين تحليلش، جنبه­ي تکنيکي هنر را تنها به مثابه وسيله­اي براي ضمانت نفوذناپذيري کامل­تر اثر هنري و به منزله­ي ابزاري براي تقويت کردنِ نقاب28 سکوت آن تلقي مي­کند.).

در اين گونه از پديدارشناسي فلسفي ذات29 هنرِ معاصر (در معناي هايدگري کلمه)، چيز بيش­تري نهفته است تا صرف اَشکال مختلفِ مرگ هنر به مثابه يک يوتوپياي تفسير مجدد [هستي]، به منزله­ي زيباشناسي­سازي فرهنگ توده و به عنوان خودکشي و سکوت هنر اصيل. واقعيت­هاي ديگري در اين­جا بايستي به همان اندازه مورد توجه قرار گيرند، واقعيت­هايي که بيش­تر بقاي شگفت انگيز هنر را در معناي سنتي و رسمي تشکيل مي­دهند. زيرا با وجود اين، هنوز تئاترها، تالارهاي کنسرت و گالري­ها وجود دارند و هنرمنداني هستند که آثاري را پديد مي­آورند که بدون هيچ مسأله­اي در اين چارچوب­ها مي­گنجد. در سطح نظري، اين بدين معناست که ارزيابي اين آثار به طور خاص و منحصراً مبتني بر ظرفيت­شان در جهت نفي خويشتن نيست. در هيأتِ تجليات مختلف مرگ هنر، اين واقعيت که هنور «آثار هنري» در معناي رسمي کلمه وجود دارد، به عنوان بديلي براي امر پيشين و همچون چيزي غيرقابل تقليل به آن ظاهر مي­شود. به بيان ديگر، چنين آثاري به منزله­ي مجموعه­اي از ابژه­هاي متمايز از هم بدون ابتناي بر پايه­ي درجه­ي کم­تر يا بيش­تر منفيت­شان30 در نسبت با جايگاه هنر پديدار مي­شوند. جهان توليد هنرمندانه­ي اثربخش را نمي­توان به يک شيوه­ي درخور منحصراً بر مبناي اين معيار توصيف کرد. ما به طور پيوسته با تمايزگذاري­هاي ارزشي­اي مواجه مي­شويم که از چنين طبقه­بندي31 ساده اجتناب مي­ورزد و نمي­توان گفت حتي به نحو باواسطه به آن تعلق دارد. نظريه مي­بايست دقت بسياري در اين مسأله به عمل بياورد، زيرا انگاره­ي مرگ هنر- که در بيان متافيزيکي­اش چنان ساده و سرراست به نظر مي­رسد- مي­تواند به نظريه به مثابه وسيله­اي مناسب اصولاً جهت پرهيز از سادگي و راحتي آن ياري کند.

با وجود اين، بقاي جهانِ توليداتِ هنرمندانه همراه با نظم دروني­اش، با تجليات مختلف سه­گانه­ي مرگ هنر آن­گونه که در بالا شرحش آمد، نسبتي سازنده دارد. نشان دادن اين امر آسان خواهد بود که تاريخ نقاشي- يا، حتي بهتر، تاريخ هنرهاي بصري- و تاريخ شعر پس از گذشت دهه­ها معنادار است اگر در نسبت با جهان تصاويرِ رسانه­هاي جمعي يا زبان اين جهان واحد قرار داده شود. بار ديگر، اين مسأله­ي نسبت­هايي است که در کل مي­توان گفت به مقوله­ي هايدگريِ تخريب متعلق است، زيرا آن­ها ايرونيکال (بازي­گون) هستند- روابط ايرونيکالي که تصاوير و واژه­هاي توليد شده از طريق فرهنگ توده را همزمان بازتوليد و تخريب مي­کند، اما نه صرفاً به منظور نفي چنين فرهنگي. اين واقعيت که سواي هر چيز ديگري، آثار محوري «هنري»اي که هنوز هم امروزه توليد مي­شود، محتملاً مبنتي بر اين امر است. زيرا اين توليدات ميداني هستند که در آن- در يک نظام پيچيده­ي روابط-  جنبه­هاي مختلف سه­گانه­ي مرگ هنر (به مثابه يوتوپيا، به منزله­ي کيچ، به عنوان سکوت) باهم در تعامل و ارتباط قرار مي­گيرند. توصيف فلسفي اين وضعيت نهايتاً از طريق اين بازشناسي (تشخيص) کامل مي­شود که مؤلفه­ي کليدي در حيات پايدار هنر و در توليداتش- که هم­چنان خودشان را در درون چارچوب رسمي هنر تعريف مي­کنند- آشکارا همين تعامل جنبه­هاي متنوعِ مرگِ خود آن است.

اين وضعيتي است که فلسفه­ي زيباشناختي32 بايستي با آن دست و پنجه نرم کند. زيرا آن همواره بر اعلام و به تعويق انداختن مرگ هنر پافشاري مي­ورزد، چنين وضعيتي را مي­توان افول33 هنر ناميد.

فلسفه­ي زيباشناختي سنتي جهت اتخاذ معياري براي اين گروه خاصِ پديدارها با مشکل مواجه است، زيرا مفاهيم سنتي از هرگونه بنيادي در تجربه­ي انضمامي عاري هستند. اين همواره دشوار است، براي کسي که با زيباشناسي سروکار دارد و درصدد است تا تجربه­ي هنر و امر زيبا در دوره­ي معاصر را با زبان مفهومي نسبتاً پر زرق و برق به ارث رسيده از فلسفه­ي سنتي توصيف کند، آن­گاه که امر اولي و دومي با همديگر تماس پيدا مي­کنند. آيا ما هنوز اثر هنري را به مثابه اثر نمونه­وار نبوغ (نابغه) [کانت و رمانتيک­ها]، تجلي انضمامي و عيني يک ايده [هگل]، يا «خود را در اثر نشاندن حقيقت»34 [هايدگر] مي­يابيم؟ يقيناً، چنين وصف پر طمطراقي از اثر هنري را مي­توان در سطح يوتوپيا و نقد اجتماعي تضعيف کرد: ما ديگر با آثار هنري­اي که در قالب چنين اصطلاحاتي بيان شود، سروکار نداريم، زيرا جهانِ يک تجربه­ي انساني يکپارچه و اصيل ديگر وجود ندارد يا هنوز واقعي نيست. در عوض، ما مي­توانيم تماماً اصطلاح­شناسي مفهومي زيباشناسي سنتي را با توسل به انگاره­هاي «ايجابي»ِ «علوم انساني»، اعم از نشانه­شناسي، روان­شناسي، انسان­شناسي، جامعه­شناسي و مانند آن، دور بريزيم. هر دوي اين رويکردها عميقاً – يا، به تعبير نيچه، به نحو واکنشي- مرتبط با سنت باقي مي­مانند. آن­ها هر دو فرض مي­گيرند که جهان مفاهيم زيباشناختي به ارث رسيده از سنت هنوز تنها جهانِ ممکن براي برساختن گفتماني فلسفي در باب هنر است. بدين ترتيب، آن­ها يا به حفظ اين مفاهيم سنتي در يک چشم­انداز سلبي (خواه يوتوپيايي خواه انتقادي) قائل­اند، يا اظهار مي­کنند که فلسفه­ي زيباشناختي ديگر هيچ معنايي ندارد. در هر دو مورد (گرچه در سطوح مختلف) ما مي­بينيم که مرگ فلسفه­ي زيباشناختي هنر، مرگ هنر را در معاني متنوع بحث شده در بالا بازتاب مي­دهد. با وجود اين، زيباشناسي به ارث رسيده از سنت، نه تنها نظام مفهومي ممکن است و نه صرفاً مجموعه­اي از انگاره­هايي که کاذبند، زيرا آن­ها هيچ پيوندي با خود تجربه ندارند. زيباشناسي سنتي همانند خود فلسفه (در معناي هايدگريِ کلمه)، تقديري براي ماست: آن چيزي است که ما بايستي تسليم آن شويم، از طريق آن است که ما بايد خودمان را التيام بخشيم و خودمان را به آن واگذاريم. سرشت پر زرق و برق مفاهيمي که از زيباشناسي بسط­يافته در سنت متافيزيکي به ما به ارث رسيده به ذات همان متافيزيک تعلق دارد. هايدگر آن را به عنوان انديشه­ي عينيت­بخش و در کل به مثابه دوره­اي از تاريخ هستي  وصف مي­کند که در آن هستي چونان حضور35 سر برمي­آورد و رُخ مي­گشايد. ما مي­توانيم بيفزاييم که اين دوره به طور خاص با اين واقعيت نيز مشخص مي­شود که هستي در آن به عنوان نيرو، يعني به مثابه شکوه، بداهت، قطعيت36 و ثبات37 – و هم­چنين، محتملاً همچون سلطه رُخ مي­نمايد. با تثبيت مسأله­ي هستي و زمان38 تخريب متافيزيک آغاز شد و اين تثبيت موضع را نمي­توان منحصراً به عنوان مانور راهبردي هر فيلسوف منفردي تفسير کرد. هستي هم­اکنون رُخ مي­نمايد، همان­گونه که پيش­تر در نيست­انگاري نيچه اعلام شد، تا آن­جا که ناپديد مي­شود و از بين مي­رود: بر مبناي گفتمان هستي و زمان [هايدگر]، هستي آن چيزي نيست که باقي مي­ماند، بلکه چيزي است که متولد مي­شود و مي­ميرد.

وضعيت مرگ- يا به بيان بهتر، وضعيت افولِ- هنر که امروزه ما در درون آن زندگي مي­کنيم از حيث فلسفي به عنوان جنبه­اي از رخداد کلي­تر، در ارتباط با خودِ هستي قابل تفسير است که همان تخريب متافيزيک است. به چه نحوي اين امر مسأله است؟ جهت پاسخ گفتن به اين پرسش، ما بايستي به طريقي بنگريم که به تکرار از سوي خوانندگان پيشين هايدگر مورد ملاحظه قرار گرفته است: آن­چه ما در لحظه­ي افول هنر تجربه مي­کنيم بر مبناي انگاره­ي هايدگري هنر به عنوان «خود را در اثر نشاندن حقيقت» قابل توصيف است.

در عصر تکثيرِ مکانيکي تجربه­ي زيباشناختي هرچه بيش­تر به سمت آن­چه بنيامين «ادراک آشفته»39 مي­خواند، حرکت مي­کند. اين ادراک ديگر با «اثر هنري»، اثري که هاله­ي قُدسي يکي از اجزاء جدايي­ناپذير آن بود، مواجه نمي­شود. بنابر اين مي­توان گفت که تجربه­ي هنري ديگر رخ نمي­دهد، يا هنوز رخ نداده است، اما اين پذيرش هنوز هم در چارچوب پذيرش و تأييد مفاهيم زيباشناسيِ متافيزيکي قرار مي­گيرد. هرچند در عوض، ممکن است به وضوح در تجربه­ي آشفته­ي هنر باشد که به نظر مي­رسد در وضعيت فعلي­مان چنين تجربه­اي براي ما  قابل دسترس است، وضعيتي که ذات ِ هنر از ما مي­خواهد تا به تعبيري به فراسوي متافيزيک گام برداريم. تجربه­ي يک ادراک آشفته ديگر با خود آثار روبرو نمي­شود، بلکه در يک جو تاريک و روشن، افول و معاني انتشار يافته نيز عمل مي­کند. اين امر به همان شيوه­اي رُخ مي­دهد، که به عنوان مثال، در آن تجربه­ي اخلاقي ديگر ملزم به گزينش ميان ارزش­هاي مطلقِ نيک و بد نيست، بلکه تنها ميان امور واقعِ ريزمنطقي40 است که در نسبت با آن انگاره­هاي سنتي تهي و پر زرق و برق جلوه مي­کنند، همان­گونه که مورد هنر چنين است. نيچه در انساني بس بسيار انساني41 (ج. 1، گزين­گويه­ي 34)، اين وضعيت را بر حسب تقابلي بيان مي­کند ميان فرد بي­ميلي که فقدان ترحم42 و ابعاد متافيزيکي وجود به مثابه يک تراژدي را مي­خواهد و فردي که در عوض «بي­توجه»43 است.

از يک منظر فلسفي، انگاره­ي هايدگري «خود را در اثر نشاندن حقيقت» را مي­توان به نحو سودمندي بر اين وضعيت همسان اطلاق کرد. براي هايدگر، اثر (کار) عبارت است از «گشودن»44 يک جهان و «فرآوردن»45 زمين.46 هايدگر بر انگاره­ي «گشودن» در همان معنايي تأکيد مي­کند که ما به عنوان نمونه، براي «نمايش دادن» يک نمايش در يک موزه يا گالري بکار مي­بريم؛ زيرا حاکي از اين است که اثر هنري داراي کارکرد بنيادگذاري و تأسيس طرح­هايي است که يک جهان تاريخي را مشخص مي­سازند. يک جامعه يا گروه اجتماعي- به طور خلاصه، يک جهان تاريخي- خصوصيات مقومِ تجربه­ي خويش از جهان (به عنوان نمونه، معيارهاي ضمني براي تمايزگذاري ميان نيک و بد، حقيقت و خطا و ...) را در يک اثر هنري تشخيص مي­دهد. اين ايده سرشت گشودگي اثر را، که مبتني است بر برنهاد کانت در باب اصالت مطلقِ نبوغ هنرمندانه، تصديق مي­کند. با وجود اين، گشودن هم­چنين ما را به اين انگاره­ي برآمده از فلسفه­ي ديلتاي ارجاع مي­دهد که در اثر هنري، بيش از هر فراورده­ي ديگرِ روح، حقيقت هر عصر تاريخي آشکار مي­شود. عنصر ذاتي در اين­جا چندان هم گشودگي اثر، يا «حقيقت»ي که مي­توان آن را در تقابل با خطا قرار داد، به مثابه برسازنده­ي طرح­هاي بنيادي يک وجود معين تاريخي، يعني آن­چه (در اصطلاحي تحويلي) کارکرد زيباشناختي به عنوان سازماندهي وفاق جمعي خوانده مي­شود، نيست. در اثر هرگونه احساس فرد از عضويت در يک جهان تاريخي ممکن است تقويت يا تشخيص داده شود. بدين شيوه آن تمايزي که آدورنو بر پايه­ي آن جهان فرهنگِ با محوريت رسانه­هاي جمعي47 چونان ايدئولوژي محض را نفي مي­کند، قابل چشم­پوشي است: زيرا اين تمايز يکي از ارزش­هاي استفاده­ي48 مفروض اثر است که مي­توان آن را در مقابل ارزش مبادله­اي آن قرار داد، يعني در تقابل با کارکردش تنها همچون نشانه­ي متمايزي از بازشناسي براي گروه­ها و جوامع. اثر به عنوان «خود را در اثر نشاندنِ حقيقت»- در گشودن يک جهان- آن­جايي است که معنايي از عضويت در يک گروه قابل تشخيص و تقويت است. اين کارکرد، که براي انگاره­ي هايدگر در باب گشودن يک جهان [از جانب اثر هنري] حياتي است، ممکن است صرفاً به اثر به مثابه يک دستاورد بزرگ فردي متعلق نباشد. زيرا آن در واقع کارکردي است که ايستادگي مي­کند49 و حتي در وضعيتي کاملاً سودمندتر است که در آن آثار فردي در عين­حال ارزش مشابه دارند، همراه با هاله­ي قُدسي­شان، در بستر50 توليدات نسبتاً کارکردي ناپديد مي­شوند.

با وجود اين، کليه­ي التزامات انگاره­ي هايدگري در باب اثر هنري در مقام «خود را در اثر نشان دادن حقيقت» قابل فهم است، صرفاً به ياري بررسي ديگر جنبه­هاي آن به عنوان «فرآورده»اي از زمين. در رساله­ي سال 1936 هايدگر، ايده­ي اثر به مثابه فرآورده­اي51 از زمين با وجه مادي اثر، و خصوصاً اين واقعيت که بر اساس اين وجه مادي (که به هيچ­وجه به عنوان امر «فيزيکي» تصور نمي­شود) اثر به عنوان چيزي رُخ مي­گشايد که همواره حفظ مي­شود. در اثر، زمين مورد بحث چندان محدود نيست؛ آن حضور خودِ اثر است، يعني نمود انضمامي آن به عنوان چيزي که همواره توجه را به سمت خودش فرا مي­خواند. حتي در اين­جا، همان­گونه که در مورد انگاره­ي «جهان»، ما بايستي معناي بحث هايدگر (پس از چهل سال) را از سوءبرداشت­هاي متافيزيکي­اي متمايز کنيم که آن را به مخاطره انداخته­اند. زيرا زمين اين­جا و اکنون52 اثر است، که هر تفسير جديدي همواره به آن باز مي­گردد و هميشه به خوانش­هاي جديد و بدين ترتيب «جهان­ها»ي ممکن تازه­اي مي­انجامد. اگر ما به دقت در متن هايدگر بنگريم- به عنوان مثال آن­جا که او از زمين در معبد يوناني به عنوان موجودي در نسبت با فصل­ها، با تباهي طبيعي ماده و ... سخن مي­گويد، يا آن­جا که از تنش ميان جهان و زمين به عنوان تنشي که در آن حقيقت چونان الثيا [نامستوري]53 گشوده مي­شود، بحث مي­کند- درمي­يابيم که زمين بُعدي است که در اثر جهان را به مثابه نظامي از معاني گسسته و کشف­شده با «ديگري» آن، طبيعت/فوزيس،54 که به شيوه­ي جهت­دار ساختارهاي ثابتِ جهان­هاي تاريخي/اجتماعي را از طريق ريتم­ها به حرکت درمي­آورد، پيوند مي­دهد. خلاصه، اثر هنري عبارت است از «خود را در اثر نشاندنِ حقيقت»، زيرا در آن (اثر) گشوده شدنِ يک جهان به عنوان بافتي از ارجاع­ها – همانند يک زبان- پيوسته به زمين به مثابه «ديگري» جهان پيوند مي­يابد؛ و زمين به نزد هايدگر (نه در رساله­ي 1936 که در نوشته­هايش در باب هولدرلين)، داراي ويژگي­هاي فوزيس است که بر اساس واقعيت تولد، رشد و مرگ تعريف مي­شود. زمين و فوزيس آن چيزي هستند که  zeitigt(کهن)اند - يا، به شيوه­ي تحت­اللفظي، چيزي هستند که همچون يک موجود زنده رشد مي­کنند؛ با وجود اين، آن­ها هم­چنين چيزي «زمانمند»اند، در معناي اصطلاح­شناختي اين فعل که هايدگر در هستي و زمان بيان مي­کند. زمين همچون «ديگري» جهان آن چيزي است که تاب نمي­آورد (و نمي­ايستد). به­عکس، آن (زمين) چيزي است که همواره با فرو رفتن به درون «طبيعت­مندي»55 که متضمن Zeitigen (پديد آوردن)، يعني تولد و رشد است، آشکار مي­گردد و در هيأت خود نشانه­هاي گذر از زمان را با خود حمل مي­کند. اثر هنري يکي از انواع مصنوعاتي است که پيري و سالخوردگي را به عنوان يک رخداد ايجابي که به نحو فعال به امکان­هاي معين جديدِ معني نسبت داده مي­شود، تثبيت مي­کند.  

اين جنبه­ي دومِ انگاره­ي هايدگر در باب اثر به عنوان «خود را در اثر نشاندنِ حقيقت» به ضوح قابل توجه مي­نمايد، زيرا آن ما را به سمت زمانمندي اثر هنري، در معنايي که زيباشناسي متافيزيکي سنتي همواره از آن طفره رفته، متوجه مي­کند. تمام دشواري­هايي که فلسفه­ي زيباشناختي در شرح تجربه­ي افول هنر، ادراک آشفته و فرهنگ توده با آن مواجه است، از اين واقعيت سرچشمه مي­گيرد که آن هم­چنان به اثر بر حسب يک صورت بالضروره جاودان و در يک سطح عميق­تري، بر حسب هستي همچون امر ثابت، باشکوه و نيرو مي­انديشد. افول هنر در عوض جنبه­اي از وضعيت کلي­تري از پايان متافيزيک است، که درآن انديشه در جهت اجراي تخريب متافيزيک، در کليه­ي معاني گوناگون اين  واژه که در بالا شرحش آمد، فراخوانده مي­شود. از اين منظر، زيباشناسي رسالتش را مي­تواند در مقام يک زيباشناسي فلسفي به انجام برساند، اگر قادر به تشخيص مؤلفه­هاي گوناگوني باشد که همچون نشانه­اي در جهت اعلام مرگ هنر در يک دوره­اي از هستي مفروض گرفته مي­شوند، دوره­اي که در آن- از چشم­انداز «هستي­شناسي افول»- هر چند ممکن است خود را تنها تاحدي در معناي سلبي و «بي رمق/افتاده»56 (در معناي Verfallenheit در افتادگي/ سقوط) بگشايد که در عصر تکثير مکانيکي و فرهنگ توده تجربه­اي از زيبامندي57 کسب کرده است.

*اين مقاله ترجمه­اي است از The Death or Decline of Art به قلم جياني واتيمو (Gianni Vattimo) ترجمه­ي جان آر. اشنايدر  (Jon R. Snyder) در:

The Continental Aesthetics Reader, (2000), Edited by Clive Cazeaux, London and New York, First published, Routledge, pp 187-94.

]Gianni Vattimo, ‘The Death or Decline of Art’, The End of Modernity, trans. Jon R. Snyder, Cambridge, Polity Press, 1988, pp. 51–64. © Blackwell.[

شايان ذکر است که پيش­تر اين متن در کتاب «پايان مدرنيته» توسط منوچهر اسدي ترجمه و از سوي نشر پرسش منتشر شده است. گرچه مترجم محترم از روي متن آلماني آن را ترجمه کرده است، ولي تورقي گذرا و نگاهي اجمالي ابهامات و اشکالات ترجمه­ي فارسي را برايمان آشکار مي­سازد. بهتر است در اين باره قضاوت را به عهده­ي خواننده با کنار هم نهادن اين دو ترجمه و مقايسه­­ي آن­ها با هم بگذاريم.  

پي­نوشت­ها:

1.                    Perverted

2.                    Universalization

3.                    Being

4.                    Generalization

5.                    Martin Heidegger, Vorträge und Aufsätze, Pfullingen, Neske, 1954; repr. 1978, pp. 71ff.

6.                    Healing

7.                    Aestheticization

8.                    Explosion

9.                    Institutional

10.                 The real

11.                  Hierarchized

12.                  True

13.                  Totalizing

14.                  Earth-work

15.                  Crudely

16.                  Citation

17.                  Self-reference

18.                  Self-ironization

19.                  ‘The Work of Art in the Age of Mechanical Reproduction’

20.                  Aestheticity

21.                  Aura

22.                  Original

23.                 در اين­جا نويسنده بر حالت اضافي مسأله که در زبان انگليسي با حرف of نشان داده مي­شود تأکيد دارد، که در زبان فارسي به راحتي نمي­توان آن را برجسته ساخت و نشان داد. م. ف.

24.                  Reintegration

25.                 Kitsch واژه­اي آلماني و اسم جمع است که در لغت به معني پر زرق و برق، آبکي، پر طمطراق، مفرح و تفنني است. اين اصطلاح در تقابل با هنر آوانگارد به آثار هنري بازاري، عامه­پسند، پيش­پا افتاده، چرند، مهمل، تقليدي و غير اصيل، ناهمگون، احساسي و ... اطلاق مي­شود. استفاده­ي غالب متفکران قرن بيستم از اين اصطلاح داراي بار منفي است، اما کساني چون ميلان کوندرا و برخي متفکران پست مدرن ديگر آن نگاه منفي به اين امر ندارند. کلمنت گرينبرگ، تئودور آدورنو و هرمان بروخ به هنر کيچ توجه نموده و از آن بحث کرده­اند. در نگاه متفکران اخير، کيچ محصول انقلاب صنعتي و خاص طبقه­ي شهرنشين حاصل از اين انقلاب است. اين هنر به مثابه کالايي براي رفع نياز اين توده­ي مردم است. م. ف.

26.                  Gastronomic

27.                  Self-negation

28.                  Screen

29.                  Wesen

30.                  Negativity

31.                  Classification

32.                  Aesthetic philosophy

33.                  Decline

34.                  ‘setting-into-work of truth’

35.                  Presence

36.                  Definiteness

37.                  Permanence

38.                  Sein und Zeit

39.                  Distracted perception

40.                  Micrological

41.                  Human All Too Human

42.                  Pathos

43.                 Free of emphasis

44.                 Aufstellung

45.                 Herstellung

46.                  Cf. Heidegger, ‘The Origin of the Work of Art’ (1936), in Poetry, Language, Thought, trans. Albert Hofstadter (1971; repr. New York, Harper and Row, 1975), pp. 15–87. [Editor: an abridged version of the essay appears above, pp. 80–101.]

47.                  Mass-media-oriented

48.                  Use-value

49.                  Persists

50.                  Setting

51.                 Herstellung

52.                  Hic et nunc

53.                  Aletheia

54.                  Physis

55.                  Naturality

56.                  Fallen

57.                  The experience of aestheticity

 


په یوه ندی


Copyright © 2019 کپی کردن مطالب با ذکر منبع بلامانع است