- MOC.OOTAHAD
- selcitrA seidutS erutuF
- MOC.OOTAHAD
آيا فقط غربي¬ها استعمارگرند؟
آيا فقط غربيها استعمارگرند؟
ايوب کريمي
در کشورهاي خاورميانه، زماني که لغت «استعمار» به معناي «رابطه نابرابري که در جريان آن، دولتي سرزمين ديگري را اشغال و منابع طبيعي و انسانياش را غارت و مردمانش را نابود يا تحقير ميکند» مطرح ميشود، معمولا دولتهاي غربي به ذهن متبادر ميشوند؛ دولتهايي از قبيل بريتانيا، فرانسه، اسپانيا، هلند، ايتاليا و بلژيک که بعد از تشکيل سيستم جهاني سرمايهداري به خاطر الزامات سرمايهداري دست به فتوحاتي در سراسر جهان زدند، منابع طبيعي را غارت کردند و مردم زيادي را به بردگي جسماني يا فکري گرفتند.
اما آيا فقط غربيها دست به چنين اعمالي زدند؟ آيا ژاپنيها که از ابتداي قرن بيستم تا پايان جنگ جهاني دوم در شبه جزيره کره، منچوري و هندوچين دست به غارت و کشتاري به مراتب فجيعتر از دولتهاي غربي زدند، استعمارگر نبودند؟ آيا دولت ترک که از اوايل قرن نوزدهم، ابتدا در قالب امپراتوري عثماني و سپس در قالب جمهوري ترکيه دست به غارت و نسلکشي کردها، ارمنيها، يونانيها، چرکسها و لازها زد، استعمارگر نيست؟ به عبارت ديگر، آيا استعمار فقط «بين کشورها» اتفاق ميافتد يا ميتواند «در درون يک کشور» نيز مصداق داشته باشد؟
تصور غالبي که از مفهوم استعمار و استعمار نو وجود دارد، عمدتا ناشي از تلاشهاي مارکسيستهاي کلاسيک و نئومارکسيستهاست. مارکسيستهاي کلاسيک از قبيل لنين و رزا لوکزامبورگ استعمار را به همان طريقي تعريف مي کردند که اغلب مردم در حال حاضر در ذهن دارند (کشورهاي صنعتي براي تامين مواد خام کارخانجات خود به سرزمينهاي ديگر لشکرکشي مي کنند، منابع طبيعي آنها را به غارت ميبرند، مردم را تحقير يا تحميق ميکنند، مانع شکلگيري صنايع و سازمانهاي سياسي آنها ميشوند و غيره). بعدها نئومارکسيستهايي از قبيل فرانتس فانون و آلبر ممي به ابعاد رواني استعمار نيز پرداختند که ادبيات مربوط به آنها تا حد زيادي شناخته شده است (کتابهاي دوزخيان روي زمين؛ انقلاب آفريقا؛ پوست سياه، صورتکهاي سفيد؛ چهره استعمارگر، چهره استعمارزده و غيره). نئومارکسيستهاي مکتب وابستگي که بحث روابط مرکز-پيرامون را مطرح ساختند بيشتر در محافل دانشگاهي شناخته شدند تا در ميان عموم خوانندگان اين گونه آثار، اما استدلالهاي آنان نيز تا حد زيادي آشناست (کشورهاي جهان سوم فقط ظاهرا مستقلاند و در بنبست عقبماندگي گرفتارند، روابط نابرابري بين مرکز و پيرامون برقرار است که به انباشت ثروت در کشورهاي مرکز و انباشت فقر در کشورهاي پيراموني منجر ميشود، بورژوازي کمپرادور مازاد اقتصادي اقمار را به متروپل انتقال ميدهد و غيره).
اما بعد از موج موسوم به «استعمارزدايي» در سرزمينهاي آفريقايي و آسيايي که به استقلال ظاهري بسياري از آنها منجر شد، برخي از نظريهپردازان مفهوم ديگري را مطرح ساختند به نام «استعمار داخلي». هدف اين نظريهپردازان تاکيد بر بازتوليد روابط استعماري اين بار در درون کشورهاي شناخته شده بود. مدل «استعمار داخلي» مايکل هچتر و نظريه «توسعه ناموزون» تام نايرن هر دو يک برداشت تغييريافته مارکسيستي را براي تحليل ظهور جنبشهاي رهاييبخش قومي-منطقهاي در کشورهاي غربي به کار ميبرند. هچتر در کتاب «استعمار داخلي: حاشيه سلتي در توسعه ملي بريتانيا» بر روابط مرکز-پيرامون بين گروههاي قومي به عنوان فاکتور اوليه تعيين موقعيت نسبي آنها در توسعه اقتصادي تاکيد ميکند. بر اين اساس، موقعيت سياسي مسلط گروه قومي مرکزي به آن اجازه ميدهد که گروههاي پيراموني را استثمار کند، به همان روشي که استعمارگران مستعمرات را استثمار ميکنند. اين «تقسيم فرهنگي کار» باعث بروز عکس العملهايي از طرف گروه قومي پيراموني ميشود که به شکل يک جنبش قومي-منطقهاي و اغلب با يک ايدئولوژي استقلالطلبانه به منظور تشکيل دولت مستقل براي گروه قومي مظلوم ظهور مي يابد. مطالعه هچتر در مورد سيستم اقتنصادي بريتانيا ظهور ناسيوناليسم رهاييبخش ايرلندي، اسکاتلندي و ويلزي را به اين طريق توضيح ميدهد. استدلال نايرن بسيار شبيه استدلال هچتر است. تام نايرن رشد اقتصادي نابرابر را به امپرياليسم ربط ميدهد. بر اين اساس، امپرياليسم نقشهاي اقتصادي متفاوتي را براي مناطق مختلف در نظر ميگيرد. اين تفاوت اقتصادي با شکافهاي فرهنگي منطبق ميشود و به رشد ناسيوناليسم در آن مناطق منجر ميشود.
ميتوان نظريه اسماعيل بشکچي، جامعهشناس ترک، درباره کردستان را هم در همين چهارچوب طبقهبندي کرد. بشکچي در کتاب «کردستان: مستعمره مشترک چند دولت» علاوه بر ارائه تحليلي مشابه تحليل هچتر درباره کردستان به اين نکته اشاره ميکند که وضعيت انسان کرد حتي از وضعيت يک انسان مستعمراتي پايينتر است و انسان کرد دچار «سقوط رواني» (کهتن)شده است. وي که تحت تاثير فانون و ساير نظريهپردازان مارکسيست است با ارائه اين تحليل راديکال، گام مهمي در صورتبندي گفتماني مسئله کرد برداشت؛ امري که خود کردها به واسطه اسارت در چنبره ايدئولوژي توان برداشتن آن را نداشتند. به همين دليل، بشکچي تبديل به بزرگترين نظريهپرداز ملت کرد شد؛ ملتي که ميتوان آن را «ملت بدون نظريهپرداز» ناميد. اين امر يادآور طنزي تاريخي است: محمد ضيا گوکالپ که خود کرد بود، نظريهپرداز پانترکيسم شد و اسماعيل بشکچي که خود ترک است، نظريهپرداز کرديسم!
در پاسخ به سوال ابتداي اين نوشتار، با نگاهي مختصر به وضعيت ملتهاي تحت انقياد ميتوان به سادگي دريافت که رابطه مستعمرات شرقي با استعمارگران شرقي به مراتب فجيعتر از رابطه استعمارگران غربي با مستعمراتشان است. کردهاي خاورميانه، فلسطينيها، تاميلهاي سريلانکا و حدود صد و هفتاد مليت ديگر جهان دچار استعماري به مراتب فجيعتر شدهاند. يکي از بدبختيهاي اين گونه ملل اين است که مستعمرات کلاسيک، نهادهاي تمدني پيشرفتهاي را از استعمارگران اروپايي ميگرفتند اما مستعمرات شرقي و جهان سومي از اين امتياز نيز بيبهرهاند چون استعمارگران شرقي خود دچار عقب افتادگي شديدند و نميتوانند نهادها و رفتارهاي متمدنانهاي را به مستعمراتشان منتقل سازند. لذا درگيريهاي قومي جهان سوم لاجرم به بازتوليد خشونت، بالکانيزاسيون و تولد دولتهاي جديد ميانجامد؛ امري که در اثر تشديد پديده جهاني شدن سرعت بيشتري ميگيرد.
په یوه ندی