- MOC.OOTAHAD
- selcitrA seidutS erutuF
- MOC.OOTAHAD
دلقک و شعبده باز
دلقک و شعبده باز
کیانوش دل زنده
مسئله پاشایی یک مسئله زنده است؛ مسئلهای که هر یک از ما، مجبوریم نسبت به آن خودمان را تعریف کنیم. روح موجود پرسشگری و نیاز به پاسخ دادن، علت زنده بودن مسئله پاشایی است. انگار تمامی تعینات نظری معلق بودند و با مرگ پاشایی بازفعال شدند تااینکه بپرسیم ما نسبت به مرگ او کجا ایستادهایم و موضع ما نسبت به مرگ او چیست؟ چه چیزی در مرگ این خواننده پاپ جوان عریان شد که فراتر از تمامی تعینات نظری به ما گفت باید تکلیفمان را روشن کنیم کجا ایستادهایم؟ مرگ پاشایی یک جور اتمامحجت ما بود با خودمان، مسئلهای که هیچیک از نظریات و پیشفرضهای نظری قادر به انگیزانندگی آن نبود. نمیخواهم وارد مجادله شوم و بگویم حق با چهکسی است. تنها پرسشی که در مقابلم ایستاده است، همین روح پرسشگری و توان خیزش برای گفتن و موضعگیری است. هر دو گروه مخالف و موافق، تصمیم گرفتند و ضروری دیدند که در برابر این مسئله بسیج شوند و موضع بگیرند؛ اتفاقی که در اساسیترین و واقعیترین مسئلهها به چشم نمیخورد از اختلاس 7 میلیادری تا 12 میلیاردی، گران شدن یکباره نان و همین برنامه هستهای.... در زمانیکه مهمترین مسائل دیگر توان خیزش همفکری، همگویی، هماندیشی ندارند به یکباره مسئلهای که از جنس کوگیتوهای اندیشهورزانه نیست سر بالا میگیرد و میگوید ابتدا تکلیفتان را با من روشن کنید! آیا مسئله ساده است؟ به ظاهر ساده میرسد؛ یک خواننده جوان میمیرد و طرفدارانش در حجم گستردهای ابراز احساسات میکنند، اما روح هرمنوتیکی ( من در برابر تو کجا ایستادهام) را در متن خود حمل میکند. نیاز به موضعگیری، ضرورت دفاع از جایگاهی که مرگ پاشایی برای ما تعیین میکند، روح این مسئله است که همزمان در هر کجا ایستادگی را به عنوان پرسش ما مطرح میکند.
ممکن است مسئله پاشایی مثل تمامی مسائل، حتی اگر پاسخ هم نیابد روتین شود، روح پرسشگری جمعیاش را از دست بدهد و بمیرد. اما بیشک این پرسش که چرا پاشاییما را در این حجم گسترده، پرسشگر و صاحب موضع کرد تا به آخر زنده میماند.
گروهی پاسخ میدهند چشمپوشی ما از مسائل واقعی، دلیل مطرح شدن این مسئله زائد شده است و گروهی دیگر میگویند مگر چیزهای واقعیِ دیگر توان پرسشگری دارند؟ باید قبول کرد مسائل اساسی که ما مهم میپنداریمشان که البته مهم نیز هستند، قابلیت خیزش و پرسشگری ندارند و این را نیز باید قبول کرد مسئله پاشایی از حیث مرگ پاشایی واقعاً مسئله زائدی است. پس یک مسئله زائد داریم که توان بسیج اجتماعی دارد و یک مسئله واقعی که مرده یا حداقل بازنشسته شده است. بهترین تمثیلی که به ذهنم میرسد، امپراطور شدن دلقک است در مرگ شعبدهباز. اگر دلقک را به پاس جوانی و خامی لایق رهبری ندانیم و شعبدهباز را به واسطه پیری بازنشسته بپنداریم، تکلیف ما چیست؟ آنهم درست در وسطه معرکهای که جای هیچ درنگی برای حفظ فاصله نیست و باید هر چه زودتر تکلیفمان را روشن کنیم؛ یا با شعبدهباز بازنشسته هستیم یا با دلقک جوان. من به شخصه در چنین بازی وارد نمیشوم. پشت صحنه نمایشی که همیشه دو پرسوناژ دارد، باید منتظر ماند تا در اپیزود آخر یک جادوگر تمام قواعد بازی را زیرورو کند. این جادوگر، یا دولت است یا جامعه مدنی. جواب سر راست است، یا روی جوان خامی شرط میبندید که تازه چلچلی ورشکستگیاش است یا روی پیرمردی که قدرت ریسک تجارت ندارد و در هر دو متاسفانه، شما بازنده هستید.
یک خبر خوب دارم و یک خبر بد. خبر بد اینکه، اگر جادوگر شهر قصه شما دولت باشد باید در انتظار دورانی نگونبارتر از امپراطوری دلقک باشید و خبر خوب اینکه اگر شما خود جادوگر باشید، میتوانید بازی را به رسم خود تغییر دهید. باید از تضاد کمدی و تراژدی فراتر رفت. نه باید دردهایتان را به ناکجاآباد حواله دهید و از اینکه صحنه تراژیک به نظر نمیرسد بخندید و نه باید با دردهایتان لاس بزنید. شما باید سوژه موقعیتگر استراتژیک باشید. شما باید موقعیت را بسازید و در عینحال بخشی از موقعیت هم باشید. اگر مسئله مبتذلی مسئله ما باشد (در امتداد آن یا در مقابلش، له یا علیهاش) آن مسئله چه دوستش داشته باشیم چه نه، مسئله ماست. بنابراین، من نمیتوانم خودمان را از پاشایی جدا کنم، درست است که ما پاشایی را ساختیم اما باید قبول کنیم که ما از ساخته دست خودمان شکست خوردیم و همین شکست ماست که ما را مجبور کرده در بازیای شرکت کنیم که منطق پاشایی در آن حاکم است. ما چه له چه علیه به پاشایی ارزش دادیم، ارزش آن به پاس عینیتی بیرون از ماست که قرار است روشن کند ما کجا ایستادهایم. ما (مقابل یا ممتد) با مسئله پاشایی ( مبتذل یا متعالی ) بخشی از خودمان را خنثی کردیم تا در گروی یک مای همسان به ما بگوید ما در کدام طرف ایستادهایم. من طرفداران و مخالفان پاشایی را دو روی یک سکه نمیدانم، حتی به این هم باور ندارم که ساختار( مبتذل و متعالی ) با کنشگر( خام اندیش و واقعنگر) دو وجه مخالف هستند؛ من هر دوی آن را آلیاژی درون هم میبینم. همین منطق است که به من میگوید: خود جادوگر باشد. پس جنگ واقعی منازعه جادوگری است به نام جامعهمدنی و جادوگری به نام دولت. یا ما باید آن خیزش،آن روح پرسشگری،آن نیاز همهگیر پاسخ بده پس کجا ایستادهای؟ را به امیدی برای تغییر تبدیل کنیم، یا اینکه منتظر بنشینیم تا آقای جادوگر دولت سر برسد. یا میتوانیم از کوچکترین مسئله، مبتذلترین و شخصیترین به فردشدگی برسیم، به این معنی که با تاکید بر شخصیترین مسائل به شعبدهباز پیر بفهمانیم نیاز بازار میطلبد ریسک کند و آن را برای یک دگرگونی اجتماعی صرف کند و واقعیترین مسائل را در فردیت فرد برای جمع پدیدار سازد یا که نه نمیتوانیم و باید اجازه بدهیم دلقک جوان بشود جیرهخوار دولت. ممکن است، بدبینان درست گفته باشند و از ابتدا هیچ روزنهای نبوده و تمامی اینها خوشخیالی باشد، شاید واقعیت داشته باشد که جادوگر دولت از قبل همه چیز را برنامهریزی یا کنترل کرده باشد، اما این پاسخهای بدبینانه از اشکال غرغرهای شعبدهباز پیر است. ما نیاز داریم جادوگر باشیم و از دل شخصیترین مسائل و مبتذلترین، فرصتی برای درنگ پیدا کنیم تا روحی برای واقعیت شویم. این روح زمانی پدیدار میشود؛ هنگامی که پرسشگر شدیم، موقعیتمند شدیم، استراتژیک هم بشویم. اینکه خود را در ساختار قرار دهیم و ساختار را به چالش بکشیم و ویروس ساختار شویم. بالاتر گفتم، هر دو گروه با اینکه پاشایی را ساختند، آن را از خود جدا کردند و گفتند ما در برابر تو کجا ایستادهایم، در واقع برای اینکه روشن کنند ما کجا ایستادهایم بخش سوژهمندی خود را خنثی کردند، تا از طریق همسانی با دیگری نوع خودشان جایگاهشان روشن شود. شاید اینجا لازم باشد از ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای مارکس وام بگیریم، زمانی که به پاشایی به عنوان یک مصرف شخصی مینگریم هیچ ارزشی ندارد، اما زمانیکه به عنوان یک مسئله اجتماعی نظیر پرسش "ما کجا ایستادهایم" مینگریم دارای ارزش (مبادلهای) میشود. ما با پاشایی به شکل کالایی مواجه هستیم که هیچ ارزش مصرفی بیواسطهای ندارد، وگرنه آن را به بازار نمیآوردند، تا از او بخواهند برایشان روشن کند کجا ایستاده اند، اما این کالا برای دیگران ارزش مصرفی دارد. تنها ارزش مصرفی بیواسطهی آن برای خود مالک این است که حامل ارزش مبادله و بنابراین وسیله مبادله است. بنابراین تصمیم میگیرد تا این کالای پوچ و مبتذل را به ازای کالایی که برایشان ارزش مصرفی دارد واگذار کنند، (این کالا همان تعیین جایگاه و هویت و پاسخ سوال کجا ایستادهام است) تمامی کالاها برای مالکان فاقد ارزش غیر مصرفی و برای خریداران آن باید ارزش مصرفی داشته باشد ( که اتفاقاً برای هیچ یک ارزش مصرفی ندارد) اما قصه اینجاست که باید این مسئله دست به دست هم شود چراکه اگر دست به دست نشود مبادله نیست و وقتی مبادلهای صورت نگیرد ارزشی هم تحقق پیدا نمیکند. پس خیلی ساده، هر دو گروه مخالف و موافق با نوع کالای پوچی مواجه هستند، که قرار است در یک رابطه مبادلهای به این چیز بیارزش تشخص ببخشند. برای گروهی ارزش مصرفی فضیلت ناشی از طرد حادث شود و برای دیگری احترام به سبک زندگی. اینجا جدالِ دو بخش از طبقه متوسط است، یکی نخبه یکی عوام. برای هر دو گروه مسئله پاشایی کالاست، که از قبل ارزش آن پیش فرض گرفته شده است تا در مسیر مبادله قابلیت فروش داشته باشد. من اینجا نه جدال سنت/ مدرن میبینم نه تضاد عریان طبقاتی، نه مبتذل و نه متعالی، بلکه تضاد در بین طبقه متوسط است که سعی دارد دیگری را به خریدکالای مبتذل خود وادار کند و هر دو در یک چیز شریک هستند و آن کالایی بودن مسئله پاشایی به نحوی است که در مناسبات کالایی سعی دارند فضیلت را از طریق طرد مسئله پاشایی به ارزش تبدیل کنند، یا که از طریق جذب پاشایی،آزادی در انتخاب سبک زندگی را ارزش.
اما جادوگر جامعه مدنی به هر دوی اینها میگوید: زمانیکه ارزش مصرفی کالایی است تنها ارزش واقعی شما همان آگاهی است که هر دو گروه از آن غفلت دارند. در جدال دو بخش خردهبورژوازی من به جامعهمدنی رای میدهم، به جامعهمدنی که در رستاخیزِ ضرورت پرسشگری قرار است ما را آگاه کند، آن آگاهی که فراتر از منطق کالایی است( چه فضلیت چه آزادی برای سبک زندگی )، وقتی هم شعبدهباز پیر است و هم دلقک جوان و هر لحظه امکان دارد، جادوگر دولت سر برسد بهترین راه، جادوگر شدن خود ماست. حفظ فاصله و ایجاد هژمونی گفتمانی خودمان؛ اینکه فارغ از رابطه مبادلهای برای کسب ارزش و جدا از رابطه مصرفی که واقعاً پوچ و مبتذل است، نقطههای آگاهی را شکار کنیم برای کسب امید. کلیت حرف من همین است، در زمانیکه مسئله مبتذل است و مسائل واقعی نیروی انگیزانندگی ندارند، باید تنها ارزش را آگاهی دانست، تا جامعهمدنی وارد رابطه مبادلهای نشود وکالای مصرفی پوچ تشخص و آزادی سبک زندگی پیدا کند، بلکه تنها از این پرسشگری استفاده کند، خودش را ما کند و از دل شخصیترین مسائل به تغییر اجتماعی بیاندیشد. در زمان پرسشگری، اگر نتوانیم جادوگر شویم، اگر فراموش کنیم که ما میتوانیم گفتمان خودمان را ایجاد کنیم باید منتظر جادوگر دولت بود.
جهان جادوگر در مرز سبکی و سنگینی بار هستی تعریف میشود. در سبکی، ملتها از خیابان عقب میروند و حق تعیین سرنوشتشان را به یک دیگری واگذار میکنند و در سنگینی خودشان تنواره آنچه میخواهند را به دوش میکشند. میل به نهاد دولت، مقدم بر دمکراسی و دیکتاتوری است. از این منظر دیکتاتوری و دمکراسی یکساناند، در هر نهاد دولتی، چه دمکراتیک چه دیکتاتوری میلی به واگذاری اجتماع مردم از خیابان هست. میل به بازگشت به سبکی ِ هستی، به حضور یک جادوگر دولتی که تکلیف را برایشان روشن کند، آنجایی که جامعهمدنی خودش نمیتواند، تکلیف را یکسره کند، آنجایی که نمیتواند آگاه به موقعیت سوژهگی و استراتژیکاش باشد، درست در مرز فروپاشیِ جادوی خود اوست که دولت این نقش را به دست میگیرد.
جادوگر دولت کمک میکند تا هوش سیاسی جای خودش را به هوش خانهداری بدهد. شلیک به امر شخصی و جایگزینی آن با هوش مدیران و قدرتمندان. از همین روست که دولتسازی بر دمکراسی مقدم است. به همین دلیل هم هست که عدهای باید ارباب شوند و عدهای بنده، چون در غیر اینصورت خیابان از ریخت میافتد. چون خیابان فردای کودتا یا انقلاب اخته میشود. واقعیت جای خودش را به نمایش میدهد، جدال رویاها، جای خودش را به واقعیت اخته میدهد و تسخیر خیابان میشود. فستیوال امر سیاسی، دقیقاً اینجا اخته میشود، از آنروز که خیابان میشود محل رفتوآمد. جادوی دولت همین است که امر شخصی را از امر سیاسی جدا کند و جادو را به خانه باز پس دهد. شما باید به خانهتان برگردید و خیابان را به دولت واگذارکنید تا به جای اداره کردن، اداره شوید.
جادوی دمکراسی همینکار را میکند. به شما نیاز نیست و شما خوشخیالانه گمان میکنید، با دمکراسی و دمکراتیزاسیون میتوانید جلوی اداره شدنتان را بگیرید. آیا واقعاً اینطور است؟ متاسفانه نه! با جادویِ دمکراسیِ دولت نمیتوان جلوی غول بیشاخ و دم او را گرفت. نمیتوان منتظر ایستاد تا دولت بر شما مستولی شود و آنوقت گفت: خوب دیگر دولت جان وقتش است دمکرات شوی و جادوی من را واقعی کنی.
پاسخ مناقشه برانگیز من اینجاست، نباید اجازه داد دولت جادو کند. دولت با خیابان درمان می شود. حساسیت به همین گزاره است که جادوی شما را با دولت از یکدیگر تفکیک میکند. حساسیت به این نکته به ما کمک میکند متوجه شویم، کدام جادو اصیل است و کدام نمایش. کدامیک خیابان را فردای نمایش ترک میکند و به خانه میرود و کدامیک در خیابان میماند و تا تکلیفش مشخص نشده به خانه نمیرود. اما این حساسیت بهتنهایی کفایت نمیکند؛ باید گفت چطور و چگونه میتوان این حساسیت را شکل داد و تکوین کرد و از آن بهره برد. پاسخ من ابزار سازی است. بحث من جادوی دولت مردمی نیست، جادوی مردم دولتی است. قرار نیست دولتی از مردم داشته باشیم و بگوییم این میشود دولت مردمی،که مردم هر وقت احساس کردند جلوی استیلا و استبدادش را بگیرند. نه، ما باید مردم دولتی داشته باشیم. این گزاره ابهام برانگیز است و مسلماً خواننده میپرسد، یعنی چه؟ دولت نباید دست بالا داشته باشد و به مردم شکل دهد. بلکه این مردم هستند که با حضور تام خود دولت را از بین میبرند.
پس ما با دو نکته مواجه شدیم؛ استفاده از دولت به عنوان ابزار، مردمی که خودشان دولت هستند و هر امر شخصیشان سیاسی است و دوم حفظ شرایط خلسه به نحویکه حضور همهجاگیر داشته باشد. مردم به سمت دولتسازی نمیروند، بلکه دولت به سمت آنها میرود. دولت آنها را مدیریت نمیکند بلکه آنها دولت را مدیریت میکنند، از طریق حفظ سنگر خود. آنچه گفته شد، استفاده ابزاری از دولت است نه استفاده دمکراتیک از دولت.
اکنون میتوانیم به مورد پاشایی و حضور همهجاگیر مردم و حساسیتشان در برابر فوت او برسیم. یک ساده لوح گمان میبرد حضور مردم به هر شکلی در خیابان یعنی جادو، و از خودش نمی پرسد چه جادویی. احضار جادو به مثابه فستیوال که پس از نمایش به خانه برود یا که نه طلب جادو به شکل واقعی خود. جنبش به شکل اخته آن که خودش را در برابر دولت تعریف میکند یا که نه جنبش به شکل قائم به ذات که برای خودش برای پیگیری مطالباتش به خیابان میرود. استفاده از خود به شکل دولت یا یک مانع، یک سرعت گیر ( به شکل دمکراتیک ) که قرار است جلوی استیلای دولت را بگیرد. دقیقاً این نکته ظریف است که پژوهشگران آن را درک نمی کنند. مردم با حضور دمکراتیک خود در خیابان نمیتوانند دولت را به عقب وادارند، بلکه مردم با استفاده ابزاری خود به شکل دولت، دولت را مستحیل میکنند.
اگر به سبکی بار سنگینِ هستی کوندرا برگردیم و بازخوانیش کنیم، ما با دو گزاره بهار و خزان روبرو هستیم. بهاری که مردم در شکل شورانگیز خود در خیابان حضور دارند و سنگینی بار هستی را حمل میکنند و خزانی که سبک و بدون مسئولیت به خانه میرود. آنچه ما بار سنگین میدانیم همان جادوی جامعهمدنی است و آنچه سبک میپنداریم امر شخصی (فضیلت، آزادی سبک زندگی ) همان جادوی دولت است. اولی امر سیاسی مردم دولتی هستند و دومی دولت مردمی. در اولی مردم دولت را تعریف میکنند و در دومی دولت مردمی را. اما چگونه این دو برابرنهاد، روبروی همدیگر میایستند؟( جادوی دولت و جادوی جامعهمدنی) در شرایط ماقبل دولتسازی، تعلیقِ پیش آمده قبل از دولتسازی. اما اگر دولت تشکیل شد، آنوقت چه؟ منظورم این است که یک دولت پسا انقلابی در شکل دمکراتیکش بر سر کار آمد و خیابان را از عامل تحرک به عامل ایستا تبدیل کرد و کنترل دولت توسط مردم به کنترل مردم توسط دولت تبدیل شد. یا در شکل، بدش، کودتا شد و دولت همه روزنههای امر سیاسی را بست.
مثال پاشایی اینجاست در مرحله دوم، که امر سیاسی و روزنهای وجود ندارد. آنوقت میتوان دست روی دست گذاشت و گفت چه چیزی ایماژ است چه چیزی واقعی؟ چه جنبشی والا و چه جنبشی مبتذل؟کدامیک به خانه میرود و کدام در خیابان میماند، کدامیک دولت مردمی است و کدام مردم دولتی؟
جایی که شعبدهباز از کار افتاده است و دلقک فقط در خانه تعریف میشود این سوال اهمیت دارد. پاسخ خیر است؛ نه اهمیت ندارد. پس کجای این سوال اهمیت دارد؟ استفاده از روزنههای امر شخصی برای تبدیل شدن به امر سیاسی. در تحلیل نهایی، هر امر شخصی یک جادو است. در اینجا، فستیوال، غلیان احساسات چند دقیقهای هم میتواند خودش را به شکل دولت برای خود تعریف کند و راهش را به سمتی سیاسی پیش ببرد. مردم، با انتخابهایشان آگاه میشوند. قبل ا از انتخاب هیچ آگاهیای مستتر نیست و مردم در پیگیری آگاهیشان، سیاسی میشود و هوش سیاسی خود را پیش میبرند.
بیایید با هم دست به نتیجهگیری بزنیم؛ اگر در جهان شعبدهباز بودیم و بار سنگین امر سیاسی را حمل می کردیم، می توانستیم، بگویم، بین امر والا و امر مبتذل تفاوت است. به خانه برگشتن خیانت و در خیابان ماندن خدمت. اما در مرحله امپراطوری دلقک، دیگر نمی توان دست به تفکیک زد و بار ارزشی داد و گفت خوب امر سبک دلقک از امر سنگین شعبدهباز جدا می شود.
ایجاد انگیزه و توان بخشی به شعبدهباز تنها از مسیر خیابان از طریق تزریق امر اجتماعی به امر شخصی خود را دوباره تعریف میکند. واضحتر میگویم، مهم نیست حضور مردم در شکل یک جادوی صرف برای چهچیزی شکل گرفته، مهم این است که در تحلیل نهایی در یک "ما" از نو تعریف میشود. یعنی امر شخصی به جادو تبدیل میشود. به چند علت؛ 1- خیابان از کنترل مردم به کنترل مردم در میآید. شبیه عید اقتدار دولت و مدیریت دولت را از رمق میاندازد. اینجاست که دیگر مرز فستیوال و جنبش، ایماژ و واقعیت از بین میرود. 2- هوش سیاسی از طریق انتخاب و شکلگیری یک "ما"ی خیابانی بر میگردد و خودش را در کوچکترین روزنههای شخصی باز مییابد. 3- امر شخصی تبدیل به امر سیاسی میشود، چون بهجای اینکه دولت برای ما انتخاب کند، خودمان انتخاب میکنیم و 4- ما هرکدام در یک تعریف از مای خودمان در خیابان یک دولت میشویم.
په یوه ندی