- MOC.OOTAHAD
- selcitrA seidutS erutuF
- MOC.OOTAHAD
بحران مارکسیسم
لویی التوسر/ترجمه: وفــا حکیمی - هاوری سرخابی
مقدمه مترجم: مقاله حاضر ترجمه، متن سخنرانی است که در کنفراس ونیس در تاریخ ۱۱-۱۳ سال ۱۹۷۷ میلادی تحت عنوان جامعه پسا انقلابی ارائه و توسط گراهام لاک از زبان فرانسه به انگلیسی ترجمه شده است. همانطوری که آلتوسر به آن اشاره نموده، به برخی از مطالب این مقاله به صورت کوتاه و مختصری اشاره شده؛ به همین خاطر امکان ابهام و کج فهمی در بعضی از مطالب وجود دارد. (برای مطالعه ی بیشتر در مورد آراء آلتوسر در باب بحران مارکسیسم، میتوان به مقاله "مارکس در درون محدودیت های خود" که در مجموعه مقالاتی تحت عنوان "فلسفه یک مواجهه" به زبان انگلیسی به چاپ رسیده است، رجوع کرد.) وجود دو بحران وجودی و مفهومی، مسئله ای است که آلتوسر در این مقاله به آن میپردازد. بدین معنی آنچه ما به عنوان بحران مارکسیسم مورد نظر است تنها نمیتواند حالتی وجودی در درون اتحاد شوروی به خود بگیرد . وجود تفاوتهای عمیق فرهنگی و ساختاری که در روسیه وجود داشت، نمیتواند توجیه کامل و تمام کننده ای برای گذار از مسئله بحران باشد. بلکه در کنار این دلایل، وجود بحران مفهومی و تضادهای نظری در تئوری مارکسیسم نیز عاملی موثر است. با در نظر گرفتن این مهم بایست چرایی رسیدن سوسیالیسم به استالینیسم را پیدا کرد. آنچه بیشتر مدنظر آلتوسر است، تاکید بر وجود برخی خلاهای تئوریکی در مارکسیسم و نویسندگان کلاسیک متعلق به آن است؛ که این نیز باعث شده در زمان حال(1976میلادی) به وسیله این متون نتوانیم برای پرسش هایی که از جانب پیشآهنگی های جنبش مردمی و جنبش کارگری مطرح می شود، پاسخی داشته باشیم. آلتوسر وجود این خلا را در نبود وجود معرفت شناسانه جامع از دولت و سازو کار آن_اما نه به نحوی نفی منفی_ و سازماندهی مناسب، برای فعالیت های سیاسی جنبش ها، اتحادیه های کارگری و احزاب کمونیستی علیه دولت (بورژوایی)، در میان این تئوریها است. تکیه بر عدم ناب بودن آثار کلاسیک مارکسیسم، علتی، برای نقد اصل"سیاست برآمده از امر اقتصادی " در تئوری مارکسیستی است.
ناب دانستن تئوری مارکسیسم نه تنها امری متاخر نیست بلکه در ابتدای ظهور مارکسیسم، این نظر درباره آن وجود داشته است. اما در کشورهای شرقی اصرار بر این نظر بیشتر از آن چیزی است که در خود غرب وجود دارد. بدین معنی میراث داری و میراث خواهی از مارکسیسم به مثابه همان اعمالی است که جوامع ما بیشتر برای ادیان خود بکار میبردند. میراثی که هر آنکس به آن برداشت و تلقی، نزدیکتر است به یقین دنباله رو اصیل این میراث است. وجه طرفداری از میراث مارکسیسم در جامعه ما به شکلی مصرفی، سمبلیک که بیشتر امری متاخر است، خود را نمایان ساخته است. با در بر گرفتن سمبلهایی پوپولیستی در قالب افکاری روشنفکرانه، که وجود کاربردی عینی و ایجابی در آن دشوار است؛ به معنایی دیگر تنها به شکلی نمادین و رمانتیک با نفی منفی هر آنچه غیر خود است، سعی در به ارضاء رساندن خواسته های خود دارند. ارضایی که میتواند با یاد کردن اتفاقات می 68 فرانسه و یا انقلاب اکتبر روسیه، تنها با در نظر گرفتن یک اکتیو انقلابی آرمان خواهانه، بعمل بیاید. یکی دیگر از کیش وارگی این نوع از نگرش، الزام به یکی دانستن یا ادغام حتمی دو مفهوم فقر و سوسیالیسم، است. الزامی که خود مارکس با نوشتن فقر فلسفه در مقابل پرودون، سعی بر نفی آن داشت تا اینکه سوسیالیسم را از نگرش تخیلی رهایی بخشد. تا حدی می توان این امر را تأثیر دین خویی در جوامع ما دانست. زیرا مفهوم فقر یکی از کلیدی ترین مفاهیمی است که ادیان(بخصوص ادیان ابراهیمی) برخی از ساز و کارهای اعتقادی و اجتماعی خود را بر آن نهاده است. به بیانی دقیق تر این مفهوم می تواند کمکی باشد برای اعتقاد به مفاهیمی چون قضا و قدر و به دنباله آن برپایی ساز و کارهایی اجتماعی، چون اموری که در دایره خیرات به فقرا در جهت توده وار کردن این اعتقادات است. این کار توجیه مناسبی برای انباشت سرمایه مبتنی بر امور اعتقادی و ماورائی است. توده وار کردن تئوری مارکسیسم با استفاده از مفاهیمی همچون فقر و تقسیم جامعه به دو گروه فرودست و فرادست بدون در نظرگرفتن بافت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی تنها تجمع توده ای ناخودآگاه با احساساتی رمانتیک و غیر عقلانی از وضعیت خود را درپی دارد و امکان علیه خود شدن این توده با درنظر گرفتن این احساسات، وجود دارد. در پایان باید گفت آنچه در اینجا از اهمیت فراوانی برخوردار است، بررسی دو حوزه عظیم یعنی: بررسی خود تئوری مارکسیسم به عنوان دستگاهی عظیم از معرفت شناسی، از سوی دیگر بررسی کلیت و تمام بافتهای موجود و واقعی جوامعی که در آن زیست میکنیم، تا اینکه بتوانیم به نحوی مطلوب تئوریهای مذکور را در این جوامع بکار بگیریم. به بیانی ساده تر می توان تفاوتهای جوهری جوامع خود را با اندیشه مارکسیستی تطبیق داد و نقاط اشتراک - افتراق آن را در لایه های سیاسی و اجتماعی- اقتصادی، واکاوی نمود. سرانجام باید از افکاری که صرفا به عنوان مدلی انتزاعی و خام، که میتواند نتیجه این نوع نگرش به مارکسیسم باشد، پرهیز کنیم.
قابل ذکر است این مقاله قبلا توسط آقای تراب حق شناس به فارسی ترجمه شده است. با این تفاوت که ترجمه مقاله حاضر با زبانی دیگر و در بافت سیاسی – اجتماعی متفاوتی معنا شده است.
در اینجا باید خودم را با تاملی کوتاه از شرایطی که در حال حاضر در آن زندگی میکنیم محدود و مقید سازم . زیرا گرایش ما نسبت به تبعید شدگان اروپای شرقی، تنها بر پایه نیاز به آگاهی و تجلی وحدت از آنان نیست، بلکه هر چه در کشورهای (اروپای) شرقی اتفاق بیافتد به طور مستقیم ما را هم دربر میگیرد و همچنین هر آنچه که در آنجا رخ میدهد برای ماهم نیز اتفاق میافتد. پس هرچیزی که در این کشورها میگذرد بلافاصله توجه ما را به خود جلب کرده و بر روی نقطه نظرهای ما در ارتباط با اهداف مبارزه، تئوری، نبردها و شیوه عملکردمان تاثیر می گذارد.
پیشاپیش باید عذرخواهی کنم برای ارائه توضیحات نسبتآ کوتاه و کلی که در این فاصله چند دقیقه ای بدون در نظر گرفتن تفاوتهای ظریف، صورت میپذیرد. اکنون مدت زمان مشخصی است که مردم در میان خودشان صحبت از "بحران مارکسیسم" را شروع کرده اند و همچنین روزانا روزاندا در اظهارات اولیه خود از این عبارت (بحران مارکسیسم) نیز استفاده کرده است.
عباراتی وجود دارد که در تاریخ مبارزات اجتماعی نقشی مبهم را بازی کرده است که شما نسبت به کاربرد آنها تردید دارید. برای یک قرن عبارت بحران مارکسیسم بیشتر وبیشتر توسط دشمنان جنبش کارگری برای اهداف خود به منظور پیش بینی فروپاشی و مرگ این جنبش، به کار رفته است. همچنین از مشکلات، تناقضات و شکستهای جنبش کارگری در جهت منافع مبارزات طبقاتی بورژوازی سواستفاده کرده اند. امروزه آنان از تنفری که نسبت به اردوگاههای شوروی وجود دارد و نتایج این اردوگاهها، بر علیه مارکسیسم بهره برداری میکنند.همچنین امروزه ارعاب و وحشت در میان مبارزه طبقاتی، جایگاهی پیدا کرده است.
بایستی چالش وجود این ارعاب را با در نظر گرفتن عبارت " بحران مارکسیسم" بررسی کنیم، اما (این عبارت) درک کاملا متفاوتی از فروپاشی و مرگ را به دست می دهد. ما هیچ دلیلی برای ترس از این اصطلاح نداریم. چون مارکسیسم دوره ای دیگر از بحران را تجربه کرده است، به عنوان مثال بحرانی که منجر به شکست بین الملل دوم و ترک این بحران به سوی اردوگاه سازش (همکاری طبقاتی) را در پی داشت. اما باز مارکسیسم نجات یافته است. پس نباید از استفاده این عبارتترس داشته باشیم. نشانه های روشنی وجود دارد که اکنون مارکسیسم دوباره در بحران است،این بحران یک بحران آشکار است. بدین معنی که (این بحران) برای هر کسی قابل رویت است و این قابلیت، دشمنان ما را نیز شامل می شود، این دشمنان کسانی هستند، برای بهره برداری از این شرایط هر چیزی را که در توانشان باشد، انجام میدهند. اما به این تاکتیکهای انحرافی عادت کرده ایم. در اینجا بحران مارکسیسم تنها به دیدن و رویت آن ختم نمیشود بلکه ما به مدت طولانی است که درمیان آن زندگی میکنیم.
این نوع از "بحران مارکسیسم" چیست؟ سازمانهای انقلابی مبارزی که، بر بنیاد سنت مارکسیستی نهاده شده اند اکنون باید به عنوان یک پدیده در سطحی تاریخی و جهانی درک شده و مشکلات، تناقضات و معضلات آن مورد توجه قرار گیرد. نه تنها وحدت جنبش کمونیستی بین الملل تحت تاثیر آن قرار گرفته است، بلکه اشکال قدیمی سازماندهی های (ساختار) خود را از بین برده است. اما باز تاریخ این جنبش در مقابل یک پرسش همراه با استراتیژیها و عملکردهای آن قرار دارد. برخلاف این وضعیت، در لحظه ای که امپریالیسم جدیترین بحران را به خود دیده بود و در لحظه ای که مبارزات طبقه کارگر و مردم به سطوح بی سابقه ای رسیده بود، احزاب مختلف کمونیستی هر یک بر اساس شیوه جداگانه خود حرکت کردند. در واقع تضاد میان استراتژیها و عملکردهای متفاوت که تآثیر خود را بر تئوری مارکسیستی گذاشته اند تنها جنبه ثانویه ای از این بحران عمیق است.
آنچه "از هم گسیختگی" دارد:
این بحران در صریحترین و روشنترین سطح خود در اظهاراتی شبیه به سخنانی است که دیروز توسط رفقای کارگر ما در مایرافیور، بیان شد. آنان برای بسیاری از ما گفتند: در تاریخ جنبش کارگری ما بین گذشته و آینده یک گسیختگی وجود دارد که آینده این جنبش را متزلزل ساخته است. پس حداقل در نگاه اول و شاید هم در سطحی عمیقتر، به خاطر این واقعیت است که همانند گذشته این امکان وجود ندارد که ادغامی مابین گذشته و حال صورت بگیرد، یعنی از یک طرف اهمیت تاثیر جهانی اکتبر 1917 در انقلاب شوروی و همچنان در استالینگراد را همراه با وحشت رژیم استالین و سیستم سرکوبگر برژنف، ادغام سازیم. باز همان رفقا گفتند برای نگهداشتن گذشته و آینده امکان استفاده از ترکیب کردن آنها وجود ندارد. به این دلیل است در ذهن توده ها هیچ "دست آوردی" ایده ئال" و به طور واقعی هیچ مرجعی برای زندگی سوسیالیسم وجود ندارد. به ما گفته شد کشورهای اروپای شرقی سوسیالیستی هستند. اما علیرغم آن برای ما سوسیالیسم چیزی کاملا متفاوت از آنها است. گذشتن از این واقعیت با بی توجهی به آن ممکن نیست، به همین خاطر این واقعیت باعث یک تاثیر تکان دهنده از کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی (CPSU) شد. همچنین به نحوی مکرر اظهاراتی از طرف رهبران احزاب کمونیستی غرب با توجه به تاثیر این واقعیت، بیان میشد. مبنی بر اینکه هیچ مدل واحدی از سوسیالیسم وجود ندارد تا اینکه ایده ی مدلهای آنها و ... را رد کنیم. با این وجود اگر ما تمام آنچه را که در بالا گفته شد، درست بدانیم، یعنی با این استدلال که شیوه های مختلفی برای رسیدن به سوسیالیسم وجود دارد، باز پاسخی را برای پرسشی که توده ها مطرح کرده اند، فراهم نمیکند. به همین خاطر این راه حل آخر نمیتواند شما را از دیگر پرسشها دور نگهدارد. پرسشهایی مانند: چه چیزی مانع از آن می شود که این مسیرهای مختلف از سوسیالیسم نوعی از سوسیالیسم را بدست بدهند که دقیقا شبیه به اشکال سوسیالیستهای کنونی نباشد؟ جواب پرسش حاضر بستگی به جواب این سوال دارد، که چگونه و چرا سوسیالیسم شوروی منجر به استالین و رژیم کنونی شد؟
اما سوال کلیدی اخیر به درستی پاسخ داده نشده است.
بحرانی که ما در آن زیست میکنیم به واسطه شرایط ویژه ای تشدید یافته است. نه تنها ازهم گسیختگی در تاریخ جنبش کمونیستی وجود دارد و اتحاد جماهیر شوروی از لنین به استالین و برژنف انتقال یافته است، اما باز حزب کمونیست مدعی است،که سازماندهی های مبارزات طبقاتی خود را بر اساس (نظریات)مارکس بنیان نهاده است. همچنان به درستی هیچ توضیحی را از این تاریخ دراماتیک مهیا نساخته است. بعد گذشت بیست سال از کنگره بیستم حزب شوروی، آنان همچنان بی اراده و ناتوانند برای انجام دادن این کار و خود را پشت سکوتهایشان و یا امتناعشان با انگیزه هایی سیاسی و همچنین پشت عباراتی مزحک،که ما به خوبی بر آنها واقف هستیم، پنهان می کنند. (عباراتی چون: " کیش شخصیت"، " نقض قانونی سوسیالیستی"، " عقب ماندگی روسیه "، بدون صحبت از تضمینی همیشگی به ما برای اینکه اتحاد جماهیر شوروی بنیانهایی را برای دمکراسی ساخته باشد. بلکه تنها در اینجا وجود همراهی با کمی صبر و امید برای به نتیجه رسیدن آن لازم است.)، در پشت تمام این دروغ ها چیز جدی تری وجود دارد که مشکل گسترده ای است. ( هر کسی که روی این مسئله به خوبی کار کرده باشد به خوبی این را می داند.) شاید حتی در وضعیت کنونی، دانش نظری ما تقریبا از ارائه توضیحی رضایتبخش واقعا مارکسیستی از تاریخ که بوده و بعد از همه به نام مارکسیسم ساخته شده ناممکن باشد. پس اگر این مشکل تنها یک اسطوره ساده نباشد، این بدین معناست ما در حال حاضر در موقعیتی زندگی می کنیم که محدودیت تئوریهای مارکسیستی بر ما آشکار شده و پشت این محدودیتها مشکلات بحرانی وجود دارد.
فکر می کنم باید از این گفته فراتر برویم که بحران مارکسیسم امانی را برای تئوری مارکسیستی نگذاشته است و این بحران در مکانی خارج از قلمرو تئوریک و بر روی حیطه های ساده تاریخی از شانس، حوادث و درگیریها اتفاق نیافتاده است. همانند یک مارکسیست نباید با این ایده به قناعت برسیم که تئوریهای مارکسیستی در هر جایی باشند مشمول ساختاری ناب هستند و همچنین نباید قبول کنیم این تئوری بدون وجود هیچ سوء ظنی در ارتباط با وظایف سخت آن در تاریخ مبارزات فعالیت داشته است. همچنین نباید (این ادعا را) بپذیریم که تمام نتایج ناشی از راهبرد های عملی این تئوری، وابسته به آن نیست. چنین باوری درباره تئوری مارکسیستی بسیار ایده ئالیستی است. همانگونه که مارکس پیوسته به ایده ئالیست بودن این مطلب اشاره میکند که تئوری مارکسیستی به عنوان یک تئوری برای تاریخی که به نام وی ساخته شده است مسئول است.ایده ها تاریخ را نمی سازند حتی اگر ایده های مارکسیستی باشند. به همین خاطر خودآگاهی (یعنی نامیدن خود به عنوان مارکسیست) انسان یا ساختاری را مشخص نمی کند. اما این به همان اندازه آرمانگرا است که تئوری مارکسیسم را با تاریخی از فعالیتهای سازماندهی مبارزات طبقاتی، که نقش مهم و تعیین کننده ای را بازی کرده اند،همساز و درگیر ندانیم. که خود این فعالیتها برگرفته از مارکسیسم بوده ویا خود را مارکسیسم دانسته اند.یک مارکسیست تنها مجبور است به طور جدی بحث برتری عمل بر تئوری را مورد توجه قرار دهد برای اینکه در واقع شمول تئوری مارکسیستی در عملکرد سیاسی تشخیص داده شده است. به همین منظور برای ابعاد سازماندهی یا استراتژیکی خود از این تئوری به مثابه یک منبع، استفاده و بهره برداری میکند. اشکال و تاثیرات این درگیری (دخالت)_ که دارای بعدی سیاسی هستند_ الزاما حمایت از این تئوری را انعکاس میدهد. هرچند که به تحریک یا آشکار سازی تناقضات، تغییرات، اختلافات و انحرافات آن اقدام کرده است. در همین معنا فرناندو کلادین، هشت سال پیش به مدتی طولانی به منظور آنالیز بحران جنبش کمونیستی بین الملل، از بحران تئوریکی سخن به میان آورده بود.و همچنین برونو ترنتین مدتی کوتاه اشاره به سوالات تشکیلاتی میکرد (ارتباط میان حزب و اتحادیه کارگری) که خود آنها اهمیت و معنای تئوریکی دارند.
از نظر من این درک عمیق سیاسی است که امروزه ما را در جهت صحبت کردن از بحران تئوریکی در درون مارکسیسم ملزم میکند. الزامی برای روشن ساختن روشهایی که بر روی هر آنچه خود را تئوری مارکسیستی می نامد، تاثیر دارد. به ویژه این واقعیت که شماری از اصول به ظاهر قابل اطمینانی که از بین الملل دوم و سوم به ارث رسیده است،اکنون مورد شک قرار گرفته اند. این مسئله خود به تنهایی بسیار روشن است که ما نمی توانیم از تاثیرات شوکه کننده ای که ناشی از بحران جنبش کمونیستی بین الملل بوده فرار کنیم.حال به نحوی آشکار(شکاف مابین چین و شوروی) و یا به شکلی پنهان (شکاف مابین احزاب کمونیستی غرب و شوروی) باشد. همچنین نمیتوانیم از سوالات مطرح شده، به وسیله رها کردن بی صدا (خاموش) و رسمی اصولی که به اندازه "دیکتاتوری پرولتاریا" اهمیت دارند، بدون هیچ دلیل سیاسی و نظری قابل اثباتی، فرار کنیم. همچنین نمی توانیم از سوالات مطرح شده، به وسیله چشم اندازهایی نامشخص از مبارزات حاضر، فرار کنیم. بن بستهای بدیهی سیاسی، تنوع استراتژی ها، تناقضات آنها و سردرگرمی ها به وسیله شیوه های مختلفی از صحبت کردن و مرجع های مختلف تولید شده اند، تمام این موارد اهمیت سیاسی قابل درکی را دارند که باید بر روی خود تئوری مارکسیستی تاثیر بگذارد. در واقع، شماری از مشکلات تئوری مارکسیستی مطرح شدند اما تنها این مشکلات با توجه به تناقضات موجود در موقعیت کنونی نیست بلکه ویژگی خود تئوری مارکسیستی نیز مورد توجه قرار گرفته است.
سه واکنش نسبت به بحران مارکسیسم:
اگر ما در چنین اوضاعی،بحث سو استفاده از ( بحران مارکسیسم) را توسط دشمنان کنار بگذاریم، می توانیم به طور اجمالی سه واکنش را نسبت به بحران مشخص سازیم:
1- در واکنش اول که ویژگی مشخص احزاب کمونیستی است، آنها چشمهایشان را همانند اینکه چیزی را مشاهده نمی کنند (به روی بحران) بسته اند و نسبت به آن بی تفاوت هستند، علیرغم دلسردیهای عمومی ناشی از مشکلات احزاب کمونیسم در میان توده ها و جمعیت جوان کشورهای شرقی، همچنان مارکسیسم به صورتی نظری و وجود یک ایدئولوژی رسمی ادامه دارد. این احزاب بر این باورند، به طور رسمی بحران مارکسیسم وجود ندارد بلکه این ساخته دشمنان مارکسیسم است. اما دیگر احزاب (احزاب غربی) این مشکل بحران را در نظر میگیرند و عملا فاصله خود را با مطالب منتخب شده ( مشخص) نگاه می دارند یا اینکه خود را از فرمول بندی های شرم آور( مترود: منظور این است که این احزاب اخیر خود را از نظریه ها و آرای غیر قابل کاربرد دیگر احزاب(ارتدکس) دور نگاه می دارند.م.) رهایی می بخشند، اما با وجود این، همیشه ظاهر را چنین نگه می دارند که بحران را با این نام (یعنی عبارت بحران مارکسیست) یاد نکنند.
2-دومین گروه عبارتند از: کسانی که میخواهند شوک بحران مارکسیسم را که در آن هستند خنثی ساخته و فشار ناشی از رنج بحران را تحمل کنند؛ همزمان با آن و در همان حال به دنبال کسب دلایل اصلی، جهت امیدواری در قدرت جنبش کارگری و جنبش مردمی هستند.کسی در میان ما نیست که به طور کامل بتواند این واکنش را رد کند، به همین خاطر با تردیدها و سوالات زیادی همراه می شود. زیرا شما نمی توانید برای همیشه با حداقل چشم اندازی از یک پدیده تاریخی با چنین اهمیت بزرگی زندگی کنید. و اینکه قدرت جنبش کارگری واقعی است، خود یک حقیقت است، اما این خود به تنهایی نمی تواند جایگاهی را برای تفاسیر و چشم اندازهای مناسب درست کند.
3-نوع سوم از واکنش به نحو موشکافانه ای به بررسی مسئله ( بحران مارکسیسم) همراه با چشم انداز سیاسی، تئوریکی و تاریخی مناسب می پردازد، به منظور اینکه- حتی اگر این کار آسان نباشد – ویژگی، معنا و مضامین بحران را کشف کنند. و اگر ما در این امر موفق شویم، می توانیم گفتگو در مسیرهای مختلفی را شروع کنیم و تاریخ طویلی را به ظهور درآوریم. همچنین در عوض وضعیت بحرانی که مارکسیسم در آن است، می توانیم بگوییم که: سرانجام انفجار (ظهور) بحران مارکسیسم به وقوع پیوست و در حال حاضر کاملا در معرض دید عموم است. و اینکه سرانجام چیزهای مهم و حیاتی می تواند به وسیله این بحران و از درون این بحران رهایی یابند.
این (نوع طرح مسئله) نه تنها روشی پارادوکسیکال از ارائه پرسش نیست بلکه به طور کامل طریقه ای خودسرانه جهت انحراف درباره اصل مسئله نیز نمی باشد. نیت من از کاربرد عبارت سرانجام جلب توجه نسبت به نکته ایست که نقش محوری در باور من دارد: یعنی اینکه بحران مارکسیسم یک پدیده متاخر نیست، و تاریخ آن تنها به سالهای اخیر بر نمی گردد؛ و حتی در ارتباط با زمان بحران جنبش بین المللی کمونیسم،نیز نمی تواند باشد، این بحران با شکاف چین و شوروی به حالت عام آشکار شد و این شکاف به وسیله اختلافات میان غرب و حزب کمونیست شوروی عمیقتر شده بود.همچنین این بحران ( بحران مارکسیسم ) به زمان کنگره بیستم از CPSU باز نمی گردد.حتی اگر توجه عام به زمان بحران جنبش بین المللی کمونیسم باز گردد، در واقع خود بحران مارکسیسم بسیار قدیمی تر از آن است.
بلوکه شدن بحران:
اگر انفجار بحران مارکسیسم به وقوع پیوسته، اگر این بحران هم اکنون در پایان یک پروژه طولانی قابل رویت شدن است، به خاطر این است که به مدتی طولانی سر از تخم درآورده است؛ آن هم درون فرمهایی که از انفجارش جلوگیری می کردنند. بدون تلاش جهت بازگشت به گذشته ،به منظور پیدا کردن علل و گامهای اولیه این بحران ، به صورت کلی ما می توانیم به خود بگوییم که بحران مارکسیسم از دهه 1930 میلادی – که زنده بوده و در میان تمام تناقضات خویش حیات داشته- بلوکه شده است و در درون خطوط و کارکردهای تحمیل شده توسط کنترل تاریخی استالین، مابین فرمولبندی تئوریکی جایگیر شده است. استالین برای حل کردن مشکلات مارکسیسم به وسیله روش خویش، راه حلهایی را تحمیل می کرد که در بلوکه شدن بحران موثر بودند. یعنی این راه حلها، محرک و بازافزاینده بحران بوده اند. استالین با تجاوز از ویژگی ها و دشواری های درون خود چهارچوب مارکسیسم، حتی توانسته محرکی موثر برای بحران جدی در مارکسیسم شود. اما با این وجود وی با همان روش ها بحران را بلوکه کرده و مانع از به وقوع پیوستن انفجار بحران مارکسیسم شده است.
موقعیتی که ما امروز در آن زندگی می کنیم از این رو دارای برتری است که در واقع سرانجام پایان تاریخی طولانی و تراژیک، این بحران به وقوع پیوست، در این اوضاع ما را به نو کردن آراء خود متعهد می سازد. ممکن است جوازی برای زندگی تازه جهت نفس کشیدن در درون مارکسیسم باشد.البته هر بحرانی به خودی خود متضمن تعهد به آینده ای جدید و رهایی نیست؛ نمی توان همواره درکی کامل از تضمین بحران برای آینده ای جدید داشت. برای (کشف) چرایی مسئله اشتباه خواهد بود اگر به سادگی انفجار بحران مارکسیسم را مربوط به تاریخی دراماتیک دانست که منجر به کنگره بیستم CPSU و بحران بین المللی کمونیسم شده است. پس به منظور فهم اوضاعی که منجر به انفجار بحران شده و باعث پدیدارشدن یک نیروی فعال شده است، باید همچنان به جنبه دیگر مسئله توجه داشته باشیم: یعنی نه تنها به علل افول آن بلکه باید به چرایی ظهور بحران که در این جایگاه قرارگرفته، رسیدگی کنیم: ( این علت ) قدرت بی سابقه جنبش توده ای از کارگران و مردم است که دارای استعدادها و نیروهای تاریخی در نظم نوین هستند. اگر امروز می توانیم درباره بحران مارکسیسم،از عباراتی همچون تجدید نظر و رهایی ممکن حرف بزنیم، به خاطر ظرفیت ها و قدرت تاریخی این جنبش توده ای است. این جنبشی است که شکاف در تاریخ بسته ما باز کرده است و تلاش های مکرری را صورت داده است، ( جبهه های مردمی ، مقاومت) از این رو است که دو حالت شکست و پیروزی ( الجزایر، ویتنام) و همچنین چالشهای شجاعانه می 1968 میلادی در فرانسه، چکوسلواکی و دیگر نقاط جهان رخ می دهد. سرانجام منظومه ای از موانع کنار زده شده و مارکسیسم همراه با شانسی از رهایی آماده می شود.
اما همچنان این نشانه های اولیه از رهایی، خطرناک هستند، نمی توانیم خودمان را با چرخشی قهقرایی به گذشته قانع کنیم یعنی به سوی دیدگاه هایی برویم که با بررسی آنها به سادگی، گمراهی و تحریف آنها مشخص شده است. پس در میانه این بحرانی که زندگی می کنیم نیروهای پرکنشی جهت تغییر در اموری از روابطمان با مارکسیسم اعطاء میشود که باید در نتیجه آن نیز تغییراتی در خود مارکسیسم انجام بدهیم.
در واقع نمی توانیم تصور کنیم که هر چیزی با متوسل شدن به نقش استالین به سادگی حل میشود، نمی توانیم سنت تاریخی، سیاسی و حتی تئوریکی خود را همچون یک میراث ناب مورد توجه قرار بدهیم که به وسیله شخصی به نام استالین و یا دوره تاریخی که وی تسلط داشته است، این میراث منحرف شده است، هیچ خلوص اصیلی از مارکسیسم وجود ندارد که نیاز به بازیابی آن باشد. در خلال تمام دوره سنجش از دهه 1960، هنگامی که در مسیرهای متفاوتمان به دوران کلاسیک باز می گشتیم، هنگامی که مارکس، لنین و گرامشی را می خواندیم یا بازخوانی می کردیم تلاشی بود برای اینکه مارکسیسمی فعال در میان آنها پیدا کنیم، یعنی پیدا کردن چیزهایی که به وسیله عملکردها و فرمولبندی های خاص استالین خاموش شده بود، ( اما ) با وجود تمام توانایی های هر کدام از ما در مسیر خود و حتی با تفاوت های مان نسبت به پذیرش ناب نبودن تئوری مارکسیسم، آماده بودیم، برخلاف عبارات بسیار سنگین لنین، مارکسیسم " ستون پولادین " نیست، بلکه شامل دشواری ها، تضاد ها و شکاف هایی است که همواره در سطوح مختلف، نقشهایشان را در این بحران بازی کرده اند، همانطوریکه قبلا هم آنها در زمان بین الملل دوم و حتی آغاز بین الملل (کمونیسم) سوم هنگامی که هنوز لنین زنده بود این نقش ها را بازی کردند.
تضادهایی در مارکسیسم:
تمام تلاش ما برای گفتن این موضوع است که: اکنون ما با ضرورتی حیاتی برای بازبینی خیلی محدود یک ایده مشخص روبرو هستیم که در تاریخ و مبارزه بنیانگذارانی چون مارکس، لنین، گرامشی و مائو شکل داده ایم- ایده ای که به وضوح ریشه در نیاز به همبستگی ایدئولوژیکی از احزاب ما دارد، ایده ای که علیرغم تلاش های انتقادیمان،به مدت زیادی به آن وابستگی داریم و هنوز به خاطر چیزهایی به آن دلبستگی داریم. انتخاب مولفان ما را همراه با مجموعی از عناصر تئوریکی از نوعی پر ارزش و بی نظیر مهیا می کند. اما باید عبارت کاملا روشن لنین را به یاد داشته باشیم که گفته: مارکس" سنگ های زیر بنا را به ما داده است". اما هیچ یک از نویسندگان کلاسیک، کلیتی یک دست و تمام شده به ما نداده به غیر از مجموع آثاری که شامل شماری از تحلیل ها و اصول تئوریکی منسجم می باشد؛این آثار خود با دشواری ها، تضادها و شکاف هایی همراه هستند که هیچ چیز مبهوت کننده ای درباره آنان وجود ندارد. اگر آنها ما را همراه با شروع تئوریی نسبت به اوضاع و فرم های مبارزه طبقاتی در جوامع سرمایه داری مهیا کرده اند، با این حال توجه به اینکه این تئوری می تواند در یک فرم کامل و ناب زاده شده باشد، پوچ و بی معنی است. به غیر از این برای یک ماتریالیست، ایده ناب و معنی تئوری کامل چه چیزی می تواند باشد؟ چگونه می توانیم تصور کنیم که یک تئوری از اوضاع و فرم های مبارزه طبقاتی که کنترل و نفوذ ایدئولوژی غالب را مردود ساخته است، می تواند در همان لحظات اولیه به طور کامل از بسیاری ایدئولوژی های (غالب) بدون وجودی قابل ملاحظه، به وسیله این ایدئولوژی که در همان مسیر( بازتولید ایدئولوژیکی) بگریزد، حتی اگر در این مبارزه به شکست ایدئولوژی غالب منجر شود ؟ چگونه می توانیم متصور شویم که در تاریخ ایدئولوژیکی و سیاسی، این تئوری می تواند از هر پس زدن و سرایت ، به وسیله ایدولوژی غالب، در امان باشد؟ شکست دادن این ایدئولوژی، مبارزه است. اما این مبارزه ای است که هرگز پایان ندارد- یک حقیقتی که برای یادگیری آن مجبور هستیم سخت به آن بپردازیم. حتی برگه های چاپ نشده آن زمان به بعد و یادداشتهای محض مطالعاتی نویسندگان کلاسیک، که اکنون پدیدار شده اند، جهت توجیه این ایده های لازم از نویسندگان کلاسیک بکار می آیند. اجازه بدهیدبه اندازه کافی نسبت به شناسایی این افراد منصف باشیم. کسانی که در سرزمینی ناشناخته پیشرفت کردند- با وجود هر کیفیتی- همچنین انسانهای ساده ای(معمولی) بودند که پژوهش و نویابی انجام دادند اما همچنان تردید میکردند، با اشتباهاتی مواجه میشدند و همراه با تمام تحقیقات مقید به اصلاح اشتباهات نیز بودند.پس این چیز شگفت انگیزی نیست که آثار آنها متحمل نشانه ای از ایده های زمانه خودشان باشد؛ که دشواری ها ، تضادها و شکاف هایی را دربردارند.
تشخیص اینکه این دشواری ها ، تضادها و شکاف های مانیفیست ادامه دارد، همچنین به دست آوردن شناختی کامل و روشن ازآنها، امروزه از اهمیت بسیاری برخوردار است. پس در اینجا به منظور به دست آوردن نتایجی جهت موقعیت خودمان دو چیز لازم است. یعنی جنبه های معین واضحی از بحرانی که در آن زندگی می کنیم و شناسایی جنبه رهایی از بحران در جهت ارزیابی فرصت تاریخی که بحران به ما پیشنهاد آماده سازی می دهد؛ تا اینکه ما توان قرار نهادن حقیقت اوضاع و امور را داشته باشیم. بدون شک این دشواری ها دقیقا بر روی موضوعات حیاتی این بحران لمس می شود. به منظور واضح تر کردن بحث باید برخی از نمونه های بسیار ناهمواری را ارائه بدهم.
استثمار، دولت ومبارزه طبقاتی:
در نوشته مارکس، به طور ویژه کتاب سرمایه، یک اتحاد تئوریکی وجود دارد- همانطورکه نگاه کاملا روشنی را آغاز کرده ایم- که بخش وسیعی از آن واقعی نیست. در اینجا به این واقعیت رجوع نمی کنم که مارکس فکر می کرد، شروع کردن با تحلیلی از کالاها و در نتیجه ( تحلیلی) از ارزش یک ضرورت است، ( هرآغازی در تمام علوم مشکل است.) بلکه به تاثیراتی از این آغاز و از اتحاد تفکری که بر روی (کتاب) سرمایه تحمیل شده، اشاره می کنم؛ به طور مانیفیستی و ارائه ای با ایده مارکس همخوانی دارد، یعنی ایده ای که خود مارکس به نوعی از انسجام (اتحاد) توجه دارد. باید به وسیله یک تئوری درست ارائه شود. یکی از مهمترین این تاثیرات ارتباط با پرسشی از ارزش افزوده است، هنگامی که فصل اول از کتاب اول سرمایه را می خوانید ارائه تئوریکی از ارزش افزوده را پیدا می کنید: که این ارائه ای حسابگرانه در رابطه با قابل حساب بودن ارزش افزوده است، ( ارزش افزوده) به وسیله تفاوت در (ارزش) بین ارزش تولید به وسیله نیروی کار در یک سو، ارزش نیاز کالاها برای بازتولید از همان نیروی کار ( دستمزدها) از سوی دیگر تعریف می شود، در این ارائه حسابگرانه از ارزش افزوده، نیروی کار کامل و ساده همچون یک کالا تصور می شود. این مسئله روشن است ارائه حسابگرانه از ارزش افزوده با نظری که مارکس دنبال می کند، مطابقت دارد: در نتیجه این مسئله به "بحث آغازین" و به تمایزات بعدی، وابسته است. ( سرمایه ثابت قسمتی از این ارزش را به کالا انتقال می دهد و سرمایه های متغییر در نیروی کار به کار گرفته می شود) حتی اگر ما این بحث آغازین، این نوع شروع کردن و تمایزات را قبول کنیم هنوز بایستی به خاطر داشته باشیم که ارائه ارزش افزوده به مثابه کمیتی قابل شمارش – بنابراین به طور کامل شرایط مستخرج شده از ارزش افزوده ( اوضاع کار) و اوضاع بازتولید نیروی کار نادیده گرفته می شود- این امکان را به وجود می آوردانگیزه ای قوی باشد برای اینکه ارائه (حسابگرانه) ارزش افزوده امکانی مناسب برای یک تئوری کامل از بهره کشی باشد، که علتی برای غفلت ما نسبت به شرایط کار و شرایط بازتولید شود. با این وجود مارکس در باره این شرایط صحبت کرده است- اما در دیگر بخشهای این اثر، به اصطلاح بخشهای تاریخی وعینی که در واقع بیرون از ترتیب توضیح قرار داده شده است. ( بخشهایی درباره کار روزانه، درباره تولید و صنعت مدرن، در باره انباشت اولیه و غیره ). به طور طبیعی پرسشی از پیش فرضها و مفاهیم محدود شده، با این "ترتیب (نظم) توضیح" روبرو می شوند، که نتایج علمی معینی را تولید می کند. در واقع شما می توانید به طور جدی سوال بپرسید که این کج فهمی در مورد ارائه حسابگرانه از ارزش افزوده که یک تئوری کامل از بهره کشی را شکل داده است، سرانجام در تاریخ جنبش کارگری مارکسیستی نتوانسته مانعی سیاسی و تئوریکی جهت اصلاح درک شرایط و ساختارهای بهره کشی را برقرار سازد. یا اینکه این مفهوم محدود شده از بهره کشی ( همچون کمیتی کاملا قابل شمارش ) و از نیروی کار ( همچون کالایی ساده)، کمکی به بخش بندی در مورد تقسیم کلاسیک از وظایف مبارزه طبقاتی میان مبارزه اقتصادی ومبارزه سیاسی نکرده است. در نتیجه مفهوم محدود شده در هر شکل از مبارزه مانع پیشرفت کل مبارزات طبقه کارگر و مبارزه مردمی شده، همچنین نتوانسته به آنها هیچ کمکی کند.
دشواری ها، همچنین معماهای دیگری در (آثار) مارکس وجود دارد. به عنوان مثال وجود معمای فلسفی و به طور اخص (مفهوم) دیالیکتیک، که در اینباره مارکس چیزی را بیان نکرده است، مگر به استثنای پیشنهاد چند فرمولبندی بسیار شماتیک به معنای واقعی کلمه و همچنین خیلی دو پهلو از لحاظ اندیشیدن به آن. در اینجا پرسشی در رابطه با ارتباط مابین دیالیکتیک در مارکس و هگل وجود داشته و شامل نکات زیادی است. با وجود ظاهر فلسفی و انتزاعی(مفهوم دیالکتیک) توانایی تغییر را دارد، که در اینجا میتوان، مفاهیم ضرورت و تاریخ واشکال آن را مورد توجه قرار داد. یعنی مفاهیم طبقه و عمل انقلابی (آیا تاریخ مفهوم و پایانی دارد؟ آیا فروپاشی سرمایه داری اجتناب ناپذیر است؟ و غیره). سکوت مارکس و دشواری بازسازی مواضع فلسفی وی بر اساس آثارش- به استثنای لنین و گرامشی- در واقع، مسیری را برای پوزیتویسم و تکوین گرایی باز می کند؛ که این ساختارهای پوزیتویستی و تکوین گرایی به وسیله استالین با نوشتن فصلی از کتاب تاریخ مختصر حزب کمونیست اتحاد شوروی تحت عنوان "ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی" به مدت سی سال دست نخورده ماند.
مثال دیگر: دو شکاف نظری بسیار مهم در آثار مارکس و لنین وجود دارد: از یک سو درباره دولت و از سوی دیگر در رابطه با ساختارهای مبارزه طبقاتی.
در اینجا ملزم هستیم به صداقت درباره اینکه: هیچ وجود واقعی از تئوری مارکسیستی در رابطه با مفهوم دولت وجود ندارد. نه اینکه مارکس و لنین تلاش کرده اند نسبت به این مسئله طفره بروند، چون بحث دولت در مرکز تفکر سیاسی آنها قرار دارد. اما روی هم رفته آنچه شما از نویسندگان کلاسیک پیدا می کنید، یک ساختار مقرر از رابطه بین مبارزه طبقاتی و حاکمیت ( تسلط) طبقه است. ( نشانه های بنیادین اما بدون تحلیل کردن )که تنها هشدار دادن در جهت اجتناب از مفاهیم بورژوازی دولت را تکرار می کند: لذا در اینجا تنها یک تعیین حدود مرزی و یک تعریف که بیشتر منفی است، وجود دارد. مارکس و لنین می گویند انواعی از دولت وجود دارد. اما چگونه دولت، حاکمیت طبقه را تضمین می کند؟ عملکرد دستگاه دولت به چه صورتی است؟ اما روشن است ما هنگام بازخوانی مقاله "درباره دولت" لنین که 11 جولای 1919 در دانشگاه سوردلوف ارائه داد، چیزهای اسفناکی را مشاهده می کنیم. لنین تاکید می کند این (مفهوم دولت) دشوار است و یک پرسش بسیار پیچیده ... این را بیشتر و بیشتر لنین تکرار می کند: دولت یک "ماشین ویژه" است، یک دستگاه (Apparatus) ویژه است و به طور مداوم عبارت "ویژه" را به کار می برد. به منظور اینکه به نحوی بسیار روشن بیان کند، دولت شبیه به ماشین های دیگر نیست- اما بدون هر موفقیتی در گفتن این مطلب به ما، که "ویژه" در اینجا ممکن است چه معنایی را داشته باشد. ( نه ماشین و نه دستگاه )، هنگامی که ما همان معادلات کوچک نوشته شده در زندان گرامشی را بازخوانی می کنیم، با چیزهای اسفناکی نیز مواجه می شویم. ( دولت = فشار+ هژمونی، دیکتاتوری+ هژمونی، قدرت + عقیده اکثریت و غیره ) این عبارات بیانی ناقص از نظریه دولت هستند، که پس از جستجوی عبارات وام گرفته از علم سیاست و بیشتر هم از عبارات لنین، قصد بر آن دارند، با یک مشی سیاسی، تسلط قدرت دولت را به وسیله طبقه کارگر، ممکن سازد. در واقع وضعیت اسفناک لنین و گرامشی از این امر ناشی می شود،که آنها سعی به فرارفتن از تعریف منفی(نفی) کلاسیک دارند- اما به طور کورکورانه و بدون موفقیت صورت می پذیرد.
اما امروزه این پرسش از دولت برای جنبش مردمی و کارگری حیاتی است و همچنین برای درک کشورهای اروپای شرقی نیزحیاتی است، یعنی در جایی که دولت به دور از فروپاشی و به طور فزاینده ای قدرت را از ائتلاف با حزب به سوی خود جذب می کند. باز این (پرسش) حیاتی است، آنهم هنگامی که این سوال مطرح میشود، نیروهای مردم چگونه باید قدرت را بدست گیرند و در جهت انتقال انقلابی دمکراتیک دولت_ با درنظر گرفتن فروپاشی_ حرکت کنند؟
همانند آنچه که گذشت شما در میراث مارکسیستی هیچ تئوری واقعی از سازماندهی مبارزه طبقاتی پیدا نخواهید کرد. همچنین درباره احزاب سیاسی و اتحادیه های کارگری این تئوری یافت نمی شود، البته سیاستی در اینجا وجود دارد، لذا این سیاستها،استدلالهای عملی مورد نظر احزاب و اتحادیه های کارگری هستند. در واقع هیچ اجازه ای نسبت به فهم کارکرد آنها را نداده اند، این سیاستها ساختارهایی از ناکارآمدی های آنها را نیز در بر میگیرند. جنبش کارگری از مدتها قبل تجهیز خود را همراه با اتحادیه گرایی کارگری و سازماندهیهای سیاسی مبارزه، بر روی پایه سنت های خویش، شروع کرده است، که این سازماندهیها برروی بنیان موجود سازماندهی بورژوازی نیز قرار دارد. ( در آنجایی که لازم باشد، شامل مدل میلیتاری هم می شود.) این ساختارها پا برجا وتعدیل شده اند. یعنی در واقع این جنبش دارای کلیتی تاریخی است که باعث بقای آن شده است. در شرق نیز همانند غرب ما با مشکل حیاتی وجود ارتباط مابین این سازماندهی ها و دولت، روبرو شده ایم: (اما ) همراه با این مشکل در شرق ائتلاف این سازماندهی ها با دولت یک ائتلاف آشکار است، در صورتیکه در غرب این مشکل حاوی خطری برای ائتلاف است. به دلیل اینکه دولت های بورژوازی هرگز تلاش جهت ترکیب سازماندهی های مبارزه طبقاتی طبقه کارگر را در درون عملکردهای خود متوقف نمی کند، اغلب هم همراه با موفقیت است.
پیش آهنگی توده:
اما این دو شکاف در نظریه مارکسیستی، با پرسشهایی که برای ما حیاتی هستند محدود می شود: ماهیت دولت چیست؟ به طور اخص، نوع دولتی که در جوامع امپریالیستی امروز درست شده اند چیست؟ نوع کارکردهای احزاب و اتحادیه های کارگری چیست ؟ چگونه می توان از خطر ائتلاف نهایی دولت و حزب فرار کرد؟ چگونه باید به منظور انگیزش به پروژه ها در جهت تامین نیاز برای نابودی دولت بورژوایی و تدارک دیدن فروپاشی از سوی دولت انقلابی، ( زمان ) حال را درک کنیم ؟ چگونه می توانیم بازبینی و تعدیل ماهیت و کارکردهای سازماندهی مبارزه طبقاتی را انجام دهیم، چگونه می توانیم تصور کمونیسم سنتی را از حزب تغییر بدهیم، چه (حزب) همچون حزب طبقه کارگر باشد و یا حزب رهبری کننده؟ چگونه می توان این ایدئولوژی را به منظور روا داشتن آن برای پذیرش در روال عملکرد موجود دیگر احزاب و جنبشها تغییر داد؟ از همه مهمتر- پرسشی بسیار مهم برای گذشته و آینده – چگونه می توان ارتباط هایی را با جنبش توده برقرار کرد که از تمایز سنتی مابین اتحادیه کارگری و حزب فرارفته اند، همچنین چگونه می توان اجازه به توسعه پیش آهنگی ها ( نوآوری) در بین مردم داد که به طور معمول نسبت به ایجاد یک تناسب در میان تقسیم بندی حوزه های سیاسی و اقتصادی ناتوان هستند ؟ ( حتی این دو حوزه را به همدیگر ضمیمه کرده اند) به همین دلیل ما هر چه بیشتر شاهد جنبش توده ای از مردمانی هستیم که برخاسته از خودشانند، که بیرون از اتحادیه ای کارگری و احزاب هستند. چیزهای ضروری را برای مبارزه به بار می آورند- یا داشتن ظرفیت برای به بار آوردن- به طور خلاصه، چگونه می توانیم به صورتی آماده به نیازها و انتظارات جنبشهای مردمی جواب بدهیم ؟ در حالتهای متفاوتی یعنی ساختارهای مثبت یا منفی ، عینی یا پنهان به طور ابژه کتیو یا سوبژکتیو، باز همان پرسشهای کلیدی را پیش رو داریم، یعنی پرسش هایی که ما را متوجه، دولت ، اتحادیه های کارگری و جنبش های مردمی و همچنین پیش آهنگی ها میکنند. اما تا آنجایی که این جواب ها به این سوالات مرتبط است، الزاما ما نباید به غیر خودمان به هیچ کس دیگر اطمینان داشته باشیم.
به طور مشخص اینها سوالات جدیدی نیستند. مارکسیستها و انقلابیون در گذشته برای پیدا کردن راهی، جهت مطرح شدن این سوالات در دورانهای بحرانی تلاش کرده اند. اما یا فراموش کرده اند و یا اینکه آنها را در گوشه ای دور انداخته اند( بی توجهی کردن به مسائل ). با این حال امروزه آنها به طور عملی در یک مقیاس بی سابقه با طیفی از توده ها مواجه هستند – چیزی بسیار مهم است – که ما نمونه های آن را در ایتالیا ، اسپانیا و جاهای دیگر مشاهده می کنیم، حال می توانیم بگویم: بدون جنبش توده ای و پیش آهنگی های آنها، ما آشکارا توان طرح این پرسشها را نداریم – پرسشهایی که به دلیل این جنبش و پیش آهنگی ها، سوالات داغ سیاسی شده اند. پس اگر درست در همان موقع انفجار بحران مارکسیسم رخ نمی داد، توان طرح آشکارای این پرسشها را نداشتیم.
یک دگرگونی جدید:
در واقع هیچ چیزی پیشاپیش برنده نیست، هیچ چیزی نمی تواند یک روزه به سادگی روبه جلو تغییر کند. ممکن است انسداد بحران مارکسیسم – با نمودهای بیشتر یا کمتر برای اطمینان مجدد – مدت طولانی تری در هر حزب یا اتحادیه کارگری به طول بیانجامد. در اینجا مسئله مهم این نیست که در غرب یا شرق چند روشنفکر بوق هشدار را سر دهند: شاید هم هیچ جوابی را نگیرند. در اینجا مسئله مهم این است جنبش کارگری و جنبش مردمی، حتی اگر تقسیم شده باشند و یا در اینجا یا در آنجا به بن بست رسیده باشد، در واقع هنوز دارای قدرت زیادی هستند و در ابتکار و پیش آهنگی ها نیز علنی هستند. همچنین مسئله مهم اینجاست، که در عمل این جنبش، حتی به قیمت دو دولی ها و آزمون های دشوار برای آگاه شدن از بحران جنبش کمونیسم بین الملل و بحران مارکسیسم،آغاز شده است. من در اینجا در مورد جدیت خطرات در برگرفته شده و عمق بحران صحبت کردم همچنین در مورد فرصت تاریخی رهایی، که نشان داده شد. به دگرگونی مارکسیسم بیاندیشید که به دنبال چالش بین الملل دوم، در جهت "مسئله ملی" احیا شد. در حال حاضر ما در بحران کنونی با دگرگونی مشابهی مواجه هستیم. که از پیش ریشه در مبارزات توده ای دارد. می توان موجبی برای بازنگری مارکسیسم باشد همچنین نیروی جدیدی برای نظریه ، تعدیل، ایدئولوژی، سازماندهی ها و عملکردها به دست بدهد. تا اینکه آینده ای واقعی از تحول اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی برای طبقه کارگر و مردم کارگر بازگشاید.
هیچ کس این ادعا را نخواهد کرد که این کار به نحو گسترده ای دشوار نیست، اما نکته مهم این است که علیرغم تمام مشکلات موجود،این کار ممکن است.
منبع:
Journal of Marxism Today،p.215-227،July،1977
په یوه ندی